24 October, 2007

درباره «الف» اثر بورخس


ماهنامه ادبي «مگزين ليته رر» به مناسبت چهلمين سال انتشارش، ويژه نامه يي را در آخرين ماه سال ۲۰۰۶ منتشر کرد که گلچيني بود از گفت وگو هاي مجله با نويسندگان بزرگ دنيا در طول چهل سال فعاليتش و درباره معروف ترين اثرشان. گفت وگو با «خورخه لوئيس بورخس» هم در هفتاد و دومين شماره «مگزين ليته رر» که ژانويه ۱۹۷۳ انجام شده بود، منتشر شده و حال براي دومين بار در اين ويژه نامه به چاپ رسيده است. محور اصلي اين گفت وگو کتاب «الف و داستان هاي ديگر» است و «بورخس»، که آدم باحوصله و شوخ طبعي است، به سوالات پاسخ مي دهد و هر از چند گاهي هم با يک «نه؟» گفتن، دنبال تاييد گرفتن حرف هايش از مصاحبه کننده است.—-«بورخس» خود درباره «الف» مي گويد:« «الف» تقليدي نامحسوس از دانته است. دلم مي خواست «آرژنتينو دانيه ري» را خيلي ساده درست مثل «ويرژيل»، که شخصيت با نمک و مضحکي دارد، خلق کنم. حتي نام «بئاتريس» را تغيير ندادم و خودم را جاي دانته نشاندم ... بعدش حس کردم که اين کارم حسابي مسخره مي شود (بورخس مي خندد) و البته يک چيزي را هم بايد بگويم، که مطمئنم بي شک هيچ چيز درباره اش نمي دانيد. نام هايي که در داستان هايم استفاده کرده ام همه نام هاي اشخاص واقعي اند. اغلب، افراد خانواده ام. کلي اسم تو خانواده ما وجود دارد و من هم ازشان استفاده کردم. مادرم از اين کار خوشش نمي آمد، فکر مي کنم که بيشتر مي ترسيد از اين کار. البته اسم خودش را هم استفاده کرده بودم. خيلي هم دلم مي خواست از آدم هايي که مي شناختم در داستان هايم کاريکاتور خلق کنم. ( البته با تغيير اسمشان). «کارلوس آرژنتينو دانيه ري» داستان «الف» هم واقعاً وجود دارد، يکي از دوستانم است. البته کمي غلو کردم و کمي مسخره تر نشانش دادم. اما در کل خودش بود. مادرم اين کار را بدجنسي مي دانست، اما در کل چيز خاصي نبود، آنقدر ها هم معلوم نبود و اتفاقاً خود دوستم از داستان خوشش آمد و کلي تبريک گفت.»منتقد ها هم بويي نبردند از اين ماجرا؟نه. هيچ کس به اين موضوع توجهي نکرد. چون او هم آنقدر ها آدم مهمي نبود، شاعر بزرگي نبود که.از کدام داستان بيشتر خوشتان مي آيد؟فکر کنم که داستان «جنوب» باشد؛ چون درباره زندگي شخصي ام بود، نه؟ کلينيک، جراحي مغز... اينها ماجراهايي است که واقعاً برايم پيش آمده. سرم را عمل کردند، درست بالاترين نقطه اش را دست بزنيد، دست بزنيد (بورخس دستانش را روي موهايش مي کشد) همين جا، همين برآمدگي. باور کنيد، خيلي وحشتناک بود. هر وقت از جاده يي رد مي شدم که در مسيرش کلينيکي بود، راهم را کج مي کردم و از مسير ديگري مي رفتم.تا آنجا که من مي دانم داستان ها را درست بعد از همين عمل بود که نوشتيد؟بله، اتفاق مسخره يي افتاد. داشتم با عجله مي دويدم که روي پله ها افتادم و با سر خوردم زمين و سرم شکست. مدت زمان زيادي را بستري بودم در... اسمش چه بود؟ در کما. بله، خودش است. وقتي هم که به هوش آمدم ترسم از اين بود که ديگر نتوانم درست و حسابي فکر کنم. مطمئن نبودم که توانايي ذهني ام هنوز سالم است يا نه. چند روز بعد چند تا کتاب انگليسي به دستم رسيد. مادرم خريده بود تا برايم بخواند و حوصله ام سر نرود. اما ترسم از اين بود که نکند هيچ چي نفهمم. يک روزي بالاخره يکي را شروع کرد به خواندن و ناگهان ديد که دارم گريه مي کنم، نگرانم شد اما بهش گفتم که نه، اتفاقي نيفتاده، اتفاق خوش يمني افتاده و ديوانه نشده ام و هنوز عقلم سر جايش است. مي بينيد که حسابي خل شده بودم... بعدش از خودم پرسيدم که هنوز مي توانم بنويسم يا نه. اگر البته اصلاً مي توانستم، تصميم گرفتم که با يک داستان کوتاه شروع کنم چون هيچ وقت ننوشته بودم. به خودم گفتم که اگر هم نتوانستم چيزي بنويسم به خاطر همان مشکل هميشگي است؛ چون نوشتن کار مشکلي است ديگر. نه؟ «پير منارد، نويسنده دن کيشوت» را نوشتم. بد هم نبود. تصميم گرفتم همان ژانر را حفظ کنم. خوشم آمده بود.کدام يک از داستان هاي ديگرتان اتوبيوگرافي اند؟تقريباً همه شان همين طورند. خيلي سخت است که آدم در مورد چيزي که به خودش مربوط نيست بنويسد. هميشه آدم درباره مشکلاتش مي نويسد و خب شما بهتر مي دانيد، ادبيات کمک بزرگي است در دنيا. من اين طور فکر مي کنم. چون مثلاً من هم مثل خيلي از آدم هاي دنيا ناراحت مي شوم که به جاي اين که بنشينم و به بدبختي ام فکر کنم (که مثلاً دختري از من خوشش نمي آيد...) مي روم سراغ ادبيات و از موقعيت هاي احساسي ماجرا استفاده مي کنم. مثلاً «فانس يا حافظه» (واقعاً که داستان خسته کننده يي است، مگر نه؟) اين داستان را وقتي نوشتم که مرض بي خوابي داشتم. (اغلب بي خوابي به سرم مي زد و کابوس مي ديدم). هر شب، هر وقت مي رفتم که بخوابم، ترس داشتم که خوابم نبرد. دست خودم نبود، اتاق، خانه، حياط و هر چه که اطرافم بود مي آمد تو ذهنم. آزارم مي داد و زشت و بد ترکيب مي ديدم شان. اگر قرار بود همه تصاويري که در دنيا ديده بودم و چهره همه آدم ها و شکل همه مکان هايي که مي شناختم هميشه در ذهنم بيايد، دنيا خيلي وحشتناک مي شد. براي همين اين داستان را نوشتم، داستان مردي که حافظه بيکران و پيوسته دارد. بعد از مدت کوتاهي بي خوابي ها تمام شد. تمام شدـ چون من سمبل همه بي خوابي هايم را در اين پسر بيچاره «فانس»، پيدا کردم.اغلب کابوس مي بينيد؟بله، کابوس مي بينم. هميشه هم يک چيز را مي بينم. خيلي ساده مي شود توضيحش داد. اين جور کابوس ها را از وقتي که ديگر نتوانستم بخوانم، از وقتي که کور شدم مي بينم. اما الان، تقريباً هر شب خواب مي بينم که مي توانم بخوانم، خواب مي بينم که نوشته يي بهم داده اند و من دارم از روي آن مي خوانم. اما وقتي نوشته را مي بينم، نمي توانم آن را بخوانم. وقتي به کلمات نگاه مي کنم، فاصله و تعدادشان زياد و در نهايت محو مي شوند. حروف صامت هم پشت سر هم تکرار مي شوند و نوشته تبديل مي شود به متني بي معني. بدون مفهوم. اين همان چيزي است که هميشه درباره کور شدنم فکر مي کردم، اين خواب ها سيماي علاقه من به خواندن و نوشتن است. البته اين کابوس ها کمي فرق داشتند. مي خواندم، چيزهايي را مي خواندم که مي فهميدم و البته زياد هم معروف نبودند اما قبول مي کردم که دارم مي خوانم. بعدش هنوز بيدار نشده بودم که به خودم مي گفتم نه نمي توانم بخوانم، فقط تصور مي کنم که مي توانم، خواندن چيز ديگري است، خواندن بايد از روي متني حقيقي باشد. اين قدر اين خواب آزارم مي داد تا اينکه کتاب را مي بستم. اما الان گرفتار نوع ديگري از خواب هاي مزاحم شده ام، بايد نوشته يي مبهم را بخوانم، نوشته يي که کلماتش تلوتلو مي خورند و مارپيچي از حروف دارد. کابوس ديگري هم هست. گاهي خواب مي بينم که در «بوئنوس آيرس» گم شده ام. ايستاده ام در تقاطعي از دو خيابان که خوب آنجا را مي شناسم، اما مي دانم و حس مي کنم که گم شده ام. نمي توانم به خانه ام برگردم. اما اين هم دقيقاً همان خواب است. هميشه چيز يکساني است. نه؟ دوستانم هميشه مي گويند که کابوس هايشان هيچ وقت مهم نبوده. در حالي که من هر وقت مي خواهم بخوابم، از دوباره ديدن آن خواب در وحشتم. هميشه و هميشه، همان کابوس. قبلاً همه خواب هايم را براي مادرم تعريف مي کردم، اما بعد از پنج سالگي ديگر اين کار را نکردم. الان او نود و پنج سالش است، کمي دارم سوئيسي حرف مي زنم.۱ آخر تحصيلاتم را در سوئيس به پايان رساندم. الان خيلي پير شده، نه؟ اگر کابوس هايم را برايش تعريف کنم، فکر مي کند که حتماً ديوانه شده ام يا اتفاقي افتاده. نه، الان بيشتر او است که کابوس هايش را برايم تعريف مي کند