21 November, 2007

خاطره دلبرکان غمگین من

رمان «خاطره دلبرکان غمگین من»، جدید ترین اثر مارکز، یکی از آرزوهای دیرباز مارکز بود که پس از سال ها به تحقق پیوست. او بارها عنوان کرده بود که آرزو داشت نویسنده رمان «خانه زیبارویان خفته» اثر «یاسوناری کاواباتا» باشد و از علاقه خود به تًمً این رمان ژاپنی گفته بود.داستان «کاواباتا» در خانه یی می گذرد که پنهان از نیروهای حکومتی در کار فعالیتی غیرقانونی هستند. این خانه مامن روزهای بر باد رفته پیرمردان است. مارکز تم اصلی رمان جدیدش، «خاطره دلبرکان غمگین من» را بر این اساس قرار داد و رمانی نوشت که موضوع اصلی دیدار پیرمردی بود که پیرانه سر، عشق دخترکی جوانسال را به دل می گیرد. پیرمرد در آستانه ۹۰ سالگی، دل به دخترکی جوان می بازد و زندگی گذشته اش در این عشق، بازخوانی می شود.البته سیر داستان هر دو رمان بسیار متفاوت است اما در درونمایه شباهت آن دو به شدت دیده می شود. به خصوص اینکه مارکز عنوان کرده بود دوست داشته چنین رمانی بنویسد. بعد از سال ها پس از رمان کاواباتا، مارکز به آرزوی خود رسید اما به نظر می رسد با تمام تبلیغات و تفاسیر شتابزده و سر صبری که بر آن نوشتند، از آثار مطرح سال های پیشین فاصله گرفته است.


این کتاب توسط انتشارات نیلوفر منتشر و به قیمت 1500تومان روانه بازار شده است.

17 November, 2007

سقوط



این روزها مشغول خواندن رمان "سقوط" شاهکار بی نظیر "آلبر کامو" هستم. اکثر سخن شناسان معتقدند این کتاب در میان آثار کامو مقامی ممتاز و جداگانه داره تا جایی که "ژان پل سارتر" این آخرین پیام کامو را مشخص ترین کار او دانسته. داستان از اونجا شروع میشه که در یکی از میکده های آمستردام مردی به نام "ژان باتیست کلمانس" از خودش و زندگی اش میگه. او در پاریس وکیلی موفق و نسبتاْ نامدار بوده که به قول خودش تخصص اش در یک چیز بود: دفاع از دعاوی شرافتمندانه که بیشتر شامل دفاع از بیوه زنان و یتیمان می شده.
او با لحن متاثر کننده و قدرت و حرارت کلام چنان عمل می کرد که هم خطابه های دفاعی اش را ستایش می کردند و از آنجا که در دادگاه عدالت نه متهمه و نه قاضی خودش رو از این هر دو برتر و بالاتر می بینه. از طرف دیگر با اعمال ساده و جزیی چون کمک به نابینایان در عبور از خیابان و هل دادن گاری های سنگین در نگاه خودش همچنان بالاتر از همه قرار می گیره. حتی دو سه بار نشان لژیون دونور به او اهدا میشه که رد می کنه. او از انبار و دخمه و غار متنفر و شیفته ی مکان های رفیعه و در نتیجه این بینش خود رو مافوق بشر می دونه. انگار اوست که در این دنیا حرف آخر رو می زنه. اما وقتی جزییات رفتار اون رو می شنویم اوضاع طور دیگریه. اینجاست که پی می بریم این وکیل دعاوی در فرودترین جای اروپا (هلند) منتظر تک تک آدمهاست تا خطابه ی پوچی و سقوط خودش رو ایراد کنه. وکیل دعاوی که گمان می کنه مشرف بر همه ی آدمیان نشسته چون دقیق نگاه میکنه پس از قهقهه ای در پشت سر می بینه که نه بر قله بلکه در پست ترین درجات این جهان قرار داره... در بعضی از لحظات داستان کتاب بسیار شبیه به فضای نوشته های "نیچه" است. اونجا که نیچه مرگ خدا و اخلاق را اعلام می کنه و انسان ها را برای خلق "ابر انسان" به یاری فرا می خونه. اونجا که اگه دقیق به نیک ترین خصایل شناخته شده بشر نگاه کنی نازلترین خواسته های ممکن رو می بینی.
پ.ن: از این دسته آدم ها در این چند وقت اخیر زیاد دیدم.

دیوار



دیوار" عنوان داستان کوتاهی است از "ژان پل سارتر" نویسنده و متفکر مشهور فرانسوی که یکی از بزرگان مکتب "اگزیستانسیالیسم" به شمار می رود. "دیوار" در سال 1310 توسط "صادق هدایت" به فارسی ترجمه شده است. داستان "دیوار" ماجرای سه اسیر فرانسوی به نام های "ژوان" و "تُم" و "پابلو" است که در اردوگاه نازی ها در انتظار محاکمه به سر می برند. روز محاکمه فرا میرسد و این سه تن به تیرباران محکوم می شوند. نکته قوت داستان توصیف ملموس و دردناک انتظار برای مرگ و گذرانِ آخرین ساعات زندگی است.
"پابلو" که ماجرا از زبان او روایت می شود در ابتدا نسبت به حکم صادر شده بی تفاوت است و برخلاف "ژوان" و "تُم" نشانه ای از ترس و ضعف از خود بروز نمی دهد. اما زمانی که سحرگاه روز تیرباران فرا می رسد او نیز به لرزه می افتد و به خود می آید. از زندگی و پوچی چندش آور آن متنفر می شود و لذت زنده بودن را به سخره می گیرد. آنجا که به او پیشنهاد می شود که می تواند با لو دادن دوستش "گری" حکم تیربارن خود را لغو کند می گوید: "من ترجیح می دهم که بمیرم تا گری را لو بدهم. برای چه؟ من "گری" را دوست نداشتم، دوستی من و او از مدتها قبل مرده بود- همان وقت که عشق به معشوقه ام و میل به زندگی در من مرده بود- ولی بی شک همیشه او را محترم داشتم. اما این دلیل نمی شد که راضی باشم به جایش بمیرم. زندگی او مانندِ زندگی من ارزشی نداشت، هیچ زندگی ای ارزشی نداشت..."
سحرگاهِ تیرباران فرا می رسد و سربازان وارد سلول می شوند تا این سه تن را به میدان تیرباران برند. اما "ژوان" را به اتاقی می برند تا دوباره مورد بازجویی قرار گیرد. "ژوان" در بازجویی به طرز بچه گانه و مضحکی به سوالات بازجویان پاسخ می دهد و تنها برای تفنن و تمسخر بازجوها پاسخ هایی ارائه می کند. برای او دیگر مرزی بین مرگ و زندگی برقرار نیست، زندگی برای او ارزشی را که تا کنون دارا بود ندارد. دید او نسبت به بازجویان اینگونه است: "این دو نفر با وجود تزیینات و تازیانه و چکمه های زیبایشان باز آدم هایی هستند که می میرند، کمی بعد از من اما نه خیلی بعد از من..."
برای "ژوان" بقا و ادامه زندگی لطفی ندارد و خود را برای قرارگرفتن در برابر جوخه آتش آماده می کند اما هر چه در میدان تیرباران انتظار می کشد کسی برای اعدام او اقدامی نمی کند...ا

همنوایی شبانه ارکستر چوبها



چو تیره شود مرد را روزگار / همه آن کند کش نیاید به کار (فردوسی) ا


همنوایی شبانه ارکستر چوبها، عنوان کتابی است نوشته رضا قاسمی. برنده جایزه بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری، برنده بهترین رمان سال 1380 منتقدین مطبوعات و رمان تحسین شده سال 1380 جایزه مهرگان ادب. کتابی کاملاً متفاوت و جذاب با روایتی بدیع و خواندنی. اگر چه کلیه روایتها و افکار منتشر در این کتاب از زبان شخصیتی مبتلا به پارانویا بیان می شود ولی بدون شک این اثر خواندنی، حاصل ذهنی خلاق و بی نظیر و متفکر است.در مورد کتاب و لینکهای مرتبط می توانید مطلب زیبای روایتی به زبان خواب را بخوانید. من به ذکر جملاتی از کتاب بسنده می کنم و لذت خواندن و کشف افکار جدید و متفاوت این کتاب را به خودتان واگذار میکنم. اگر توانستید حتماً آن را بیش از یکبار بخوانید.و این صدای جادویی نه از آنِ خنیاگری بلوچ که صدای نکیر و منکر است که، مهربان و تبدار، نامه ی اعمال مرا می خوانند. یکی به نغمه و یکی به کلام. می دیدم که هیچ پرخاشی در میانه نیست، نه حتا هیچ سرزنشی. می دیدم گناهان مرا می شمرند اما نه از سر شماتت. همه اش به دلسوزی که پایش اگر لغزید، لغزید اما نه از سر پستی که خطایی اگر رفت، رفت اما نه از سر اختیار.دیگر داشت باورم می شد که سرنوشت هم چیزی است مثلث شکل. من از خانه ی پدر گریخته بودم چون دائم دو چشم سرزنش بار مرا می پائید. در پایتخت، تا آمدم شانه هایم را از بار این وزنه های هراس آور بتکانم، آن دو چشم ملامت گر به قدرت رسیده بود. و حالا اینجا، داشت نفسم کمی بالا می آمد که سر و کله ی رعنا پیدا شده بود!حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملاً ایرانی است، هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم، گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم.مدتی بود که، اینجا و آنجا، هر از گاهی، دست خدا از آستین مردان خدا بیرون می آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می برید. و من که از هراس آن دست ها خانه ی پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دست ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم، اما حالا می دیدم که آن دست ها رو به روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!با این همه طاقت نیاورده بودم. منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته. ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده ی زرخرید، حالا منتظر گوشه ی چشمی است به او بکنی. ببینی ...او می دانست که بهترین شیوه برای به دام آوردن زنان این است که هیچ شیوه ای به کار نبندند. او به تجربه دریافته بود که زنان دیوانه ی مردی هستند که در همان حال که با روی خوش از آنان پذیرایی می کند وانمود کند که به آنها بی اعتناست. به خصوص که هنگام گفتگو هم مرد چیزهایی بگوید که زن احساس کند او به پنهان ترین زوایای روحش دسترسی دارد." ایرانیان نژادی تاجر مسلکند. زیرک و باهوشند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملاً آسیایی است. آنها در هر کاری تعلل می کنند و همه چیز را به تعویق می اندازند. قولی که ایرانی بدهد پایه ی محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابل چشم پوشی است. زنان بسیار ولخرجند و هر آنچه نظرشان را جلب کند، بی توجه به قیمت آن، خریداری می کنند. ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند. چیزهای جدید، سر و صدادار و براق نظرشان را جلب می کند ... "ا


همنوایی شبانه ارکستر چوبها / رضا قاسمی / نشر ورجاوند 1381

لیدی ال


لیدی ال" عنوان کتابی است از "رومن گاری" که درونمایه اصلی آن را رویارویی عشق و ایده آل های عقیدتی تشکیل می دهد.در بین آثار رومن گاری که تا کنون خواندم این کتاب قطعاً ساده ترین و عامیانه ترین کتاب بود. داستان یک ماجرای عاشقانه در اواخر قرن نوزدهم. دختر جوانی به نام آنت که همانند هر دختر دیگری دلباخته مردی جوان می شود و غرق در نیاز و خواهش بوسه و نوازش و توجه است و پسری به نام آرمان که شدیداً پایبند به اصول و اعتقادات سیاسی و مبارزاتی خود است. او آنارشیست جوانی است که صادقانه زندگی اش را برای بهبود اوضاع جهان فدا می کند.او برای رهایی میلیون ها انسان از چنگال دولت های حاکم و برقراری برابری و برادری تا پای جان تلاش می کند.
عشق سرنوشت این دو جوان را بهم پیوند می دهد. عاشق می شوند و دل می بازند اما می باید از بین طلب معشوق و کامیابی احساسی و آرمانخواهی مفرط و پایبندی به عقاید یکی را برگزید. یکی سودای رسیدن به محبوب را در سر می پروراند و دیگری آرزوی نابودی حکومت های خونخوار و مستبد از روی زمین را در ذهن دارد.اما نمی توان در آن واحد سودای پاکسازی دنیا از نابرابری را داشت و خود را وقف مردم کرد و همزمان تمام و کمال از آن ِ معشوقی بود که سرتا پا خواهش است.اینجاست که باید تلخ ترین انتخاب ممکن صورت بگیرد...

12 November, 2007

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا
نسبت به کتاب‌های دیگه‌ی بارگاس یوسا ممکنه کتاب درخشانی به نظر نرسه، اما با این حال از نظر من خیلی قویه. شاید بهتر باشه برای شروع کتاب‌های یوسا، این یا مرگ در آند رو اول از همه خوند. چون برای آشنایی با سبکش خیلی به درد می‌خوره. یکی دیگه از نقاط قوت این کتاب اینه که یوسا توی اون، خیلی وقت‌ها شیوه‌ی رمان‌نویسیش رو هم شرح می‌ده: راوی کتاب، برای نوشتن رمانش دنبال پیداکردن سرنخ‌هایی از زندگی آلخاندرو مایتاست. یعنی یکی از عوامل شورشی کمونیستی که سال‌ها پیش در پرو رخ داده. راوی به ترتیب پیش‌اومدنِ وقایع، پیش کسانی می‌ره که به هر نحو از ماجراها خبر داشته‌ان؛ و مدام یادآوری می‌کنه که اسم واقعی هیچ‌کس ذکر نخواهد شد و خیلی از شخصیت‌ها رو عوض و ماجراها رو تحریف می‌کنه. و این تلاشش برای فهمیدنِ واقعیت ماجراها، فقط برای اینه که بدونه در مورد چه چیزی داره دروغ می‌گه.***فصل آخر کتاب که راوی مایتا رو پیدا می‌کنه، جزو بهترین‌هاست. مخصوصاً جایی که مایتا تعریف می‌کنه نهایتاً آرمان‌ها و مصادره‌های انقلابیشون، در ذهن مردم با یه دله‌دزدی مسخره جایگزین شد. ضمناً با اینکه اسم مترجم کتاب رو تا حالا نشنیده بودم، اما ترجمه‌ش خیلی خیلی خوبه.***فکرم را با صدایی بلند بیان می‌کنم: "شاید این غم‌انگیزترین بخش داستان باشد، این که ماجرایی که با نام انقلاب شروع شد – هر چقدر هم که احمقانه بوده، اما به هر صورت یک انقلاب بود – با جروبحثی بر سر اینکه چقدر دزدیده شده و کی پول‌ها را غارت کرده، تمام می‌شود."[صفحه‌ی ۳۸۳]ا

30 October, 2007

قیصر امین پور رفت


قیصر امین پور شاعر، ادیب و فارسى پژوه متولد ، 1338 گتوند خوزستان
- ترك تحصیل از رشته دامپزشكى دانشگاه تهران 1357
- ترك تحصیل از رشته علوم اجتماعى دانشگاه تهران 1363
- اخذ دكتراى ادبیات فارسى از دانشگاه تهران با راهنمایى دكتر شفیعى كدكنى 1376
- تدریس در دانشگاه الزهرا 70 - 1367
- تدریس در دانشگاه تهران 1370 تاكنون
- دبیر شعر هفته نامه سروش 71-60
- سردبیر ماهنامه ادبى - هنرى سروش نوجوان 83- 67
- عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسى
- برخى از آثار او عبارتند از: ظهر روز دهم (برنده جایزه جشنواره كتاب كانون پرورش فكرى) به قول پرستو (برنده جایزه جشنواره كتاب كانون پرورش فكرى) تنفس صبح، در كوچه آفتاب، منظومه روز دهم، توفان در پرانتز، بى بال پریدن، گلها همه آفتاب

گردانند ، دستور زبان عشق و....ا

...................

و بدرود دنیای فانی................غروب هفتمین روز آبان 1386


دست عشق از دامن دل دور باد!ا
مى توان آیا به دل دستور داد؟
مى توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادى از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود، ایست!
باد را فرمود، باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بى گزاره در نهاد ما نهاد
خوب مى دانست تیغ تیز را
در كف مستى نمى بایست داد


این قطعه از کتاب دستور زبان عشق بود.

روحش شاد و یادش گرامی باد.





24 October, 2007

صد سال تنهایی



گابوبراي نوشتن «صد سال تنهايي» با کلي مشکل مواجه بوده، نه پولي در بساط داشته و نه مثل امروز آن قدر ثروتمند و مشهور که شايعه سفر سال آينده اش به ايران کلي خبرساز باشد। «صد سال تنهايي» حالا چهل سال از عمرش گذشته. چهل سال ساعات کوتاهي از تنهايي خيلي ها را پر کرده با عبارات، مکان ها و شخصيت هاي فراموش نشدني و عجيب و غريب اش، از «خوزه آرکاديو بوئنديا» گرفته که پدرخوانده خانواده «بوئنديا» است تا «آئورليانو» سوم که از نوادگان نسل هفتم خانواده به حساب مي آيد. «صد سال تنهايي» حالا جزء حافظه ادبي بسياري از رمان دوستان دنيا است، کتابي که باعث شد خالق اش جزء معدود نويسنده هاي خوش اقبالي باشد که در طول حيات شان طعم شيرين موفقيت ادبي را مي چشند.
ماهنامه ادبي «مگزين ليته رر» هم يک سال قبل از آنکه «صد سال تنهايي» جايزه نوبل را نصيب «گابريل گارسيا مارکز» کند يعني سال ۱۹۸۱، سراغ اين نويسنده کلمبيايي رفته و از او درباره نوشتن اين رمان تاثيرگذار امريکاي لاتين سوال کرده و آن را براي دومين بار در ويژه نامه چهلمين سال انتشار مجله که دسامبر ۲۰۰۶ منتشر شده، چاپ کرده است.***«گابريل گارسيا مارکز» خود درباره «صد سال تنهايي» مي گويد : ا
«از خيلي وقت پيش درباره نوشتن «صد سال تنهايي» با خودم فکر مي کردم. چند بار هم شروع کردم به نوشتن. همه چيز آماده بود، مي دانستم چه ساختاري خواهد داشت، اما لحن داستان در نمي آمد. يعني به چيزي که مي نوشتم ايمان نداشتم. به نظرم يک نويسنده مي تواند هر چيزي که به ذهنش برسد را بگويد، به شرطي که به آن ايمان هم داشته باشد. اگر هم بخواهيد بفهميد که کسي به شما ايمان دارد يا نه، کافي است ببينيد خودتان به خودتان ايمان داريد يا نه. هر بار که «صد سال تنهايي» را شروع مي کردم، نمي توانستم به نوشته ام ايمان بياورم. تا اينکه لحن داستان درآمد و اين قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهميدم که نزديک ترين لحن داستان همان لحن مادربزرگم است وقتي که چيزهاي عجيب و غريب و هيجان انگيز تعريف مي کرد، لحني کاملاً طبيعي و همان چيزي بود که به آن ايمان پيدا کردم و اگر بخواهيد از ديدگاه ادبي هم نگاه کنيد همان لحني است که در کل رمان «صد سال تنهايي» حکمفرماست.»
وقتي مي نوشتي، صفحات رمان را هر از چند گاهي به کسي نمي دادي که بخواند؟
। هرگز حتي يک خط. حتي روي اين موضوع تعصب هم داشتم، انگار که خرافاتي شده باشم. چون به نظرم اگر هم قرار باشد که ادبيات را محصولي اجتماعي بدانيم، خلق اثر ادبي صرفاً فردي است و در اکثر مواقع هم فردي ترين کار دنيا است. وقتي داريد چيزي را مي نويسيد، هيچ کس نمي تواند به شما کمک کند. تنهاي تنهايي، بي هيچ دفاع مثل يک کشتي غرق شده در اعماق دريا. اگر هم تلاش کني که از کسي کمک بگيري، که مثلاً نوشته ات را بخواند و راهي نشانت بدهد، بيشتر دچار تشويش مي شوي و آسيب وحشتناکي مي بيني چون هيچ کس دقيقاً نمي تواند بفهمد که موقع نوشتن چه چيزي توي مغزت مي گذرد. در عوض، براي دوستانم کار ديگري مي کنم؛ هربار که چيزي مي نويسم، حسابي پرحرفي مي کنم و قسمتي از نوشته را برايشان تعريف مي کنم و هر دفعه دوباره آن را از نو تعريف مي کنم. بعضي از دوستانم مي گويند که همين داستان را لااقل سه بار برايشان تعريف کرده ام، که البته هر دفعه با دفعه قبل کاملاً فرق داشته. راست مي گويند و من هم با عکس العمل هايشان در برابر هر داستان نقاط ضعف و قوتم را بهتر مي فهمم و با اين کار درباره خودم هم نظري پيدا مي کنم و از تاريکي هاي وجودم چيزي را مي کشم بيرون
.
گفته بودي که همسرت «مرسدس» در نوشتن «صد سال تنهايي» خيلي کمک ات بوده.درست است؟ خب، ما، يعني «مرسدس» و بچه ها به «آکاپولکو» برگشته بوديم و ناگهان يک دفعه همه چيز انگار برايم روشن شد। گفتم؛ همين طور بايد باشد، تصوير پدربزرگي که بچه هايش را با يخ آشنا مي کند. همينطور بايد حکايت کرد، تند و سريع. بعد هم بايد همين لحن را حفظ کرد. کمي گشت زدم و به مکزيک بازگشتم و نشستم تا کتاب را بنويسم.
پس در «آکاپولکو» نبودي؟
نه و «مرسدس» مي گفت؛«خل شدي،» اما همه چيز را تحمل کرد، نمي تواني بفهمي که «مرسدس» تو اين مدت چه چيزهايي را تحمل کرده، ديوانگي هاي اين چنيني را. مکزيک بودم که داستان شروع کرد به فوران کردن. شروع داستان هم هميشه خدا سخت ترين قسمت است. اولين جمله هر رمان يا هر داستان طول و لحن و سبک و همه چيز داستان را مشخص مي کند. مشکل اصلي شروع کردن است. با آن سرعتي که شروع کردم و آن چيزهايي که توي ذهنم بود فکر مي کردم که نوشتن کتاب شش ماهي زمان ببرد، بعد از اتمام چهار ماه يک شاهي هم نداشتم و نمي خواستم متوقف بشوم. با پولي که از جايزه ادبي يي که براي نوشتن «لا مالا هورا» به دست آورده بودم، يک بار هزينه بيمارستان را دادم براي به دنيا آمدن پسر دوم ام و با باقي آن ماشين خريدم، ماشين را هم در طول اين مدت دادم گرو و به «مرسدس» گفتم؛ بيا، اين هم پول، من مي روم سراغ نوشتن. اما نوشتن «صد سال تنهايي» نه شش ماه که هجده ماه طول کشيد و در تمام اين مدت «مرسدس» حرفي از کم و زياد پولي که از گرو گذاشتن ماشين به دست مي آمد به ميان نياورد و چيزي هم درباره سه ماه اجاره معوقه خانه نگفت. به من گفت؛«اشکالي ندارد آقا، نه ماه بايد تحمل کنيم و بعدش همه چيز حل مي شود.» همين طور هم شد. يک چک به صاحب خانه داد همراه نه ماه اجاره عقب افتاده. بعد از انتشار «صد سال تنهايي» همين مردي که کلي رسوايي به وجود آورد، کتاب را که خواند زنگ زد به من و گفت؛ «آقاي گابريل گارسيا، از اينکه من هم سهمي در اين کتاب داشتم بسيار مفتخرم.»يک ماجراي ديگر هم هست، «مرسدس» مي داند که هر بار که شروع مي کنم به نوشتن پانصد برگه کاغذ و حتي هم بيشتر لازم دارم و هميشه هم اين مقدار را پيدا مي کنم। من از يک ريتم بخصوصي تبعيت مي کنم؛ در يک زمان مشخص، بازده مشخص و مصرف کاغذ مشخصي دارم، کاغذهاي ماشين شده و برگه برگه شده. يک برگه مي گذارم توي ماشين تحرير، مستقيماً بدون اينکه از قبل بنويسم مي گذارم توي ماشين تحرير و هر وقت که از نوشتن دست کشيدم يا اينکه از نوشته خوشم نيامد يا اشتباه تايپي پيش بيايد يا اينکه يک فاصله لعنتي زيادتر گذاشته باشم، احساس نمي کنم که فقط يک فاصله زياد گذاشته شده بلکه فکر مي کنم که مثلاً اشتباه از آفرينش خود اثر است. دوباره از نو شروع مي کنم و ورقه هاي کاغذ همين طور روي هم انباشته مي شود و دوباره از نو جمله را مي نويسم و کم کم جملات بلند تر مي شود و بالاخره جمله درست از کار در مي آيد و هر وقت که يک کاغذ تمام پر شد، حالا مي نشينم و متن را دستي اصلاح مي کنم، تا اينکه همه کار شسته و رفته شود. يک بار يک داستان دوازده صفحه يي نوشتم و در نهايت ديدم که براي نوشتن اش پانصد کاغذ به کار برده ام. اين ميزان مصرف کاغذ براي نوشتن با ماشين تحرير باورنکردني است
.
گفته يي که هر آن چه نوشتي پايه و اساس واقعي دارد و مي تواني آن را جمله به جمله نشان بدهي. چند تا مثال مي شود بزني؟
هر چيزي که نوشتم پايه و اساس رئال دارد وگرنه داستان فانتزي مي شد و فانتزي هم اگر باشد مي شود «والت ديسني». که هيچ رغبتي هم ندارم به آن. اگر کسي به من بگويد که يک گرم فانتزي در آثارم مي بيند، شرم مي کنم. من در هيچ کدام از کتاب هايم فانتزي ندارم. مثلاً آن قسمت معروف پروانه هاي جوان «مريسيو بوبيليونا».... که مي گويد؛«چه شگفت انگيز،» واي خداي من، خيلي خوب يادم مي آيد که وقتي شش سالم بود، برق کاري بود که در «آراکاتاکا» مي آمد خانه مان و مادربزرگم را به ياد مي آورم که پروانه مي گرفت... اين از همان رازهايي است که آدم دوست ندارد فاش کند ديگر. مادربزرگم با يک تکه پارچه پروانه هاي سفيد مي گرفت، آره سفيد. زياد پير نبود و يادم مي آيد که مي گفت؛«لعنتي، نمي خواهم اين پروانه را بيرون کنم ها اما هر بار که اين برق کار مي آيد خانه مان، اين پروانه هم فوراً مي آيد توي خانه». هميشه به يادم بوده اين موضوع. اما مي خواهم چيزي به تو بگويم. در واقع رنگ پروانه ها سفيد بود، اما من نمي توانستم به آن ايمان بياورم. اما اينکه جوان بودند را بهش ايمان داشتم و مثل اينکه تمام دنيا هم به آن ايمان آورده

خداحافظ گاری کوپر


آدم سرزنده يي بود و شايد اگر آن طور به سبک همينگوي خودکشي نمي کرد، به سختي مي شد دليلي بر نااميدي و افسردگي اش پيدا کرد، برعکس اتفاقاً آدم شوخ طبعي بود. نقل قول معروفي هست از «رومن گاري» که مي گويد؛ «شوخ طبعي تاکيدي بر جاه و مقام انساني است، چون يکي از ويژگي هايي است که انسان را از ديگر مخلوقات جدا مي کند.» زندگي «رومن گاري» سراسر پيکار با خودش بود. پيکار با جنبه هاي مختلف و گاه متضاد وجودش که او را مجبور مي کرد همچون «لني» قهرمان رمان «خداحافظ گاري کوپر» دودلي در چهره اش موج بزند و هميشه پي تغيير و تحول و نوآوري باشد و همچون «لني» بارها افکارش را در ذهن خود سبک و سنگين کند و با اين همه در شک باقي بماند. نمونه اش آن جايي از رمان است که «لني» محبوب خود «جس» را ترک مي کند و به کوهستان برمي گردد و با اين همه هنوز نمي داند تا چه اندازه به دختر علاقه مند است و تنها وقتي با فردي روبه رو مي شود که حکم آينه نفس اش را بازي مي کند، به عشق و علاقه وصف ناپذيرش به دختر آگاهي پيدا مي کند و نصفه شب، در کولاک و سرماي کوهستان و با وجود خطر از دست دادن جان اش به سوي محبوب خود بازمي گردد. «رومن گاري» خود اين چنين بود.«رومن گاري» اسم واقعي اش نبود. او اصلاً اسم واقعي نداشت. چون هيچ وقت پدرش را نديد و از همان اول نام خانوادگي همسر دوم مادرش روي «رومن» گذاشته شد و او را «رومن کاسو» ناميدند. شايد به همين خاطر است که چندي بعد خودش «رومن گاري» را ترجيح داد تا هم زياد به ياد گذشته ها نيفتد و هم کمي تغيير کرده باشد. «گاري» را از واژه يي روسي به معناي «آتش گرفتن» گرفت و آن را در صيغه امر برد و کمي امريکايي اش کرد و البته اين کار را بي تاثير از نام ستاره سينماي امريکا «گاري کوپر» انجام نداد. آخر «رومن گاري» شيفته تغيير بود.رومن گاري متولد ۱۸ مه ۱۹۱۴ است و در مسکو به دنيا آمد. بدني قوي، بيني دراز و لباني کلفت داشت. شکل شرقي ها، قزاق ها و شايد هم مثل خود «چنگيز خان». وقتي هنوز خيلي کوچک بود، مادر و پدرش از هم جدا شدند و به همين خاطر هيچ وقت پدر واقعي اش را نديد. مادرش بازيگر سينما بود، موفقيت چنداني در حرفه اش پيدا نکرد و مشهور نشد اما بعدها وظيفه مادري اش را خوب ادا کرد. از همان ابتدا به «رومن» فرانسه ياد داد و پسرش را در چهارده سالگي همراه خود به «نيس» فرانسه برد. مدرسه را به خوبي سپري کرد و چندتايي هم داستان کوتاه نوشت که در نوع خود خوب بود، تحصيلاتش را در رشته حقوق در شهر پاريس ادامه داد و بعدها با شروع جنگ جهاني دوم خلباني ياد گرفت و به نيروي آزادي بخش فرانسه در اروپا پيوست. پس از جنگ با آن که تحصيلات آکادميک سياسي نداشت، ديپلماتي فرانسوي و در سال ۱۹۵۲ نماينده جمهوري فرانسه در سازمان ملل متحد شد. سال ۱۹۴۴ با «لزلي بلانش» نويسنده و روزنامه نگار انگليسي ازدواج کرد اما زندگي مشترک شان بيش از هفده سال به طول نينجاميد. يک سال پس از جدايي از همسر اول خود با «جين سيبرگ» بازيگر معروف امريکايي فيلم «از نفس افتاده» ازدواج کرد و البته با او هم نتوانست بيش از هشت سال زندگي کند. «گاري» شصت و شش سال عمر کرد و سال هاي پاياني عمرش را به خصوص پس از خودکشي «سيبرگ» در سال ۱۹۷۹، مثل خيلي از نويسنده ها در تنهايي و افسردگي و نااميدي سپري کرد. «رومن گاري» ۲ دسامبر ۱۹۸۰ خودش را به ضرب گلوله تپانچه و مثل نويسنده مورد علاقه اش «ارنست ميلر همينگوي» از بين برد و از نفس افتاد.***«رومن گاري» سال ۱۹۴۵ اولين رمانش را به نام «تربيت اروپايي» منتشر کرد که «جايزه منتقدين» فرانسه را برايش به ارمغان آورد و در طول زندگي نزديک به سي رمان به زبان هاي فرانسه و انگليسي نوشته که البته کتاب هاي فرانسه اش موفق تر بوده اند. با آن که بيشتر آنها را تحت نام «رومن گاري» منتشر کرده، اما تعدادي از آنها را هم تحت نام هاي مستعار ديگر به چاپ رسانده است. «گاري» به جز نامي که زمان به دنيا آمدن به او دادند، چهار نام مستعار اختيار کرد. «اميل آژار» بعد از «رومن گاري» معروف ترين نام او است؛ چرا که يک بار با اين نام کتابي نوشت به نام «زندگي در پيش رو» که براي دومين بار او را برنده جايزه «گنکور» فرانسه کرد. «رومن گاري» تنها نويسنده فرانسوي است که در طول زندگي دوبار موفق به دريافت جايزه «گنکور» شده است. او اولين بار در سال ۱۹۵۶ به خاطر انتشار رمان «ريشه هاي آسمان» گنکور برده بود. «خداحافظ گاري کوپر» و «زندگي در پيش رو» از تاثيرگذارترين رمان هاي او است که به فارسي هم ترجمه شده.خداحافظ گاري کوپررومن گاري «خداحافظ گاري کوپر» را در سال ۱۹۶۹ نوشت؛ رماني که در ايران هم به نسبت با اقبال خوبي روبه رو شده و شش بار تجديد چاپ شده است. «سروش حبيبي» اين کتاب را در سال ۱۳۵۱ و درست چهار سال بعد از انتشار کتاب در فرانسه به فارسي ترجمه کرده است. همين موضوع خود گوياي خوش اقبالي زودهنگام آثار «رومن گاري» در ايران است. رومن گاري «خداحافظ گاري کوپر» را ابتدا به انگليسي نوشت و کتاب با نام «ولگرد اسکي باز» منتشر شد. «خداحافظ گاري کوپر» داستان جواني است امريکايي به نام «لني» که به خاطر فرار از شرکت کردن در جنگ عليه «ويتنام» به طور غيرقانوني به کوهستان هاي آلپ در سوئيس فرار کرده و در خانه کوهستاني «باگ» به همراه چندين ولگرد اسکي باز اطراق کرده است. «باگ»، که مالک کلبه و از همه ثروتمندتر است، ميزبان همه ساله گروه هاي اين چنيني است. ولگردهاي بي پولي که چيزي جز اسکي کردن برايشان مهم نيست. هم هزينه هايشان را مي دهد و هم مسکن شان را تامين مي کند. هر وقت هم که به پول نياز داشته باشند، از کلبه برمي گردند پايين و مي روند به شهر تا پول دربياورند. به کسي اسکي ياد مي دهند، قاچاق مي کنند و ... «لني» خود جزء همين گروه اسکي بازان ولگرد بود تا اين که با دختري به نام «جس» آشنا مي شود و عشق او را از جمع مفت خورها خارج مي کند.توصيف هاي راوي از «لني» و دوستانش در ابتداي داستان اين را به ذهن مي آورد که «لني» رفتار و منش آنارشيستي دارد، حال آن که با پيشرفت داستان و آشنايي با ديدگاه هاي او مي فهميم که او بيشتر درويش مآبانه رفتار مي کند تا آنارشيستي. برخورد «لني» با حوادث و نوع نگاه و ذهنيتش در رويارويي با اتفاقاتي که برايش مي افتد مهمترين قسمت رمان را تشکيل مي دهد. «لني» جوان و صادق است و با تناقض هاي زيادي روبه رو مي شود و هيچ وقت هم فکرش را نمي کند که عاشق شود. برعکس، هميشه فکر مي کرد عشق همان چيزي است که هر کدام از دوستانش، که گرفتارش شده، کارش حسابي ساخته شده و از پا درآمده. خود او وقتي با عشق روبه رو مي شود، ابتدا آن را نمي پذيرد و خيال مي کند که در رويا و توهم است تا آن که دوري از «جس» و روبه رو شدن با فردي که او را در شناخت بهتر احساساتش راهنمايي مي کند، او را به اين امر واقف مي کند که؛ آري، عاشق شده است.«خداحافظ گاري کوپر» را داناي کل روايت مي کند و از منظر روايت شباهت هايي هم با «ناطور دشت» «سالينجر» دارد. نوع نگاه راوي و طنز خاصي که در روايتش به کار رفته و ظرافت هاي رفتاري که بيان مي شود تا حدودي روايت اين دو کتاب را به هم شبيه مي سازد. همان اوايل کتاب آمده؛ «لني اول با اين جوان غعزيف، که يک کلمه هم انگليسي نمي دانست رفيق شده بود. به همين دليل روابط شان با هم بسيار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزي شروع کرد مثل بلبل انگليسي حرف زدن و فاتحه دوستي شان خوانده شد. فوراً ديوار زبان بالا رفته بود. ديوار زبان وقتي کشيده مي شود که دو نفر به يک زبان حرف مي زنند. آن وقت ديگر مطلقاً نمي توانند حرف هم را بفهمند.»«رومن گاري» بي شک براي نوشتن «خداحافظ گاري کوپر» از تجربيات و وقايع زندگي شخصي اش الهام گرفته. پدر «جس» ديپلماتي است امريکايي در سوئيس و برايش ماجراهايي پيش مي آيد که از تجربه «گاري» در دهه پنجاه به عنوان ديپلماتي فرانسوي و فعاليت هاي سياسي اش حکايت دارد. «گاري کوپر» ستاره سينماي امريکا است و «خداحافظ گاري کوپر» با توجه به شروع جنگ ويتنام و زمان نوشته شدن کتاب، گويي هم نوعي خداحافظي از گذشته پرصلابت و آرام امريکا است و هم خداحافظي با گذشته خود «لني» و شروع زندگي جديد و تازه. «لني» با عشق به تولدي ديگر مي رسد و با گذشته سرگردان و بي هدفش خداحافظي مي کند.***زندگي در پيش رو«رومن گاري» سال هاي شصت در فرانسه نويسنده معروفي بود و انتشارات معروف «گاليمار» هم او را خوب مي شناخت. تا سال ۱۹۷۳ نزديک به نوزده رمان نوشته بود و حالا هوس کرده بود که از نو شروع کند. آن هم با اسم مستعار «اميل آژار». «گاري» در کل چهار رمان با نام «آژار» منتشر کرد. وقتي اولين رمانش به نام «آغوش مهربان» را با نام جديد خود نوشت، کتاب را به انتشارات «گاليمار» برد، اما انتشارات قبول نکرد کتاب را چاپ کند. «رومن گاري» با «سيمون گاليمار» تماس گرفت و وقتي معلوم شد که خود او رمان را نوشته، کتاب سريعاً با نام مستعار «اميل آژار» به چاپ رسيد و اتفاقاً نامزد بهترين جايزه «روندو» شد که «روبرت گاليمار» از ترس لو رفتن نام واقعي نويسنده انصراف انتشارات را از شرکت دادن کتاب در جايزه اعلام کرد.«رومن گاري» در کتابي به نام «زندگي و مرگ اميل آژار»، که در سال ۱۹۷۹ نوشت، مي نويسد؛ «من حسابي خوش گذرانده ام. به اميد ديدار و ممنون.» هويت اصلي «اميل آژار» را يک سال پس از مرگ «رومن گاري» آژانس خبري فرانسه فاش کرد. معروف ترين کتابي که «اميل آژار» نوشته رمان «زندگي در پيش رو» است که جايزه آکادمي «گنکور» را در سال ۱۹۷۵ از آن خود کرد. «گاري»، به خاطر اين که هويت نويسنده رمان معلوم نشود، پسرعمويش را براي دريافت جايزه به آکادمي «گنکور» فرستاد. اين کتاب براي اولين بار در سال ۱۳۵۹ و با نام مستعار «اميل آژار» به فارسي ترجمه شد، اما اجازه تجديد چاپ نگرفت تا آن که براي دومين بار در سال ۱۳۸۰توسط «ليلي گلستان» ترجمه و منتشر شد.«زندگي در پيش رو» داستان عشق پسر عرب کوچکي است به يک زن پير. «مومو» قهرمان داستان که نام واقعي اش «محمد» است، چهارده سال سن دارد. سال ها پيش مادر «مومو» او را ول مي کند و از آن به بعد است که به همراه «رزا خانم» در طبقه ششم ساختماني زندگي مي کند که آسانسور هم ندارد و پانسيون بچه هاي بي سرپرست است. «مومو» پسري است کنجکاو و باهوش و بازيگوش که مرتب از اين در و آن در سوال مي کند و علاقه خاصي به «رزا خانم» دارد و دلش مي خواهد به او کمک کند و او را نجات دهد تا زنده بماند. «مومو» از تنهايي مي ترسد و مهمترين دغدغه اش داشتن خانواده و بزرگترين آرزويش اين است که برود مکه. «رزا خانم» هم زني زشت، بي مو و فربه است و حالا تنها کسي است که مي تواند براي «مومو» مادري کند. ساعت هاي زيادي را با او سپري کند و همدم و مونس اش باشد. «رزا خانم» اما کم کم بيمار مي شود و «مومو» هم علاقه بيشتري به او پيدا مي کند. «مومو» از ترس بيمارستان «رزا خانم» را در زيرزمين مي برد و به خيال خود از او مراقبت مي کند.«زندگي در پيش رو» از زبان «مومو» روايت مي شود و علاوه بر «رزا خانم»، «آقاي هاميل»، «لولا خانم»، «دکتر کتز» و «خانم نادين» هم از شخصيت هاي مهم آن هستند. «آقاي هاميل» پيرمردي است که مسلمان است و «مومو» سوالات مذهبي اش را از او مي پرسد. او پس از مدتي کور مي شود و براي «مومو» نقش پدري را بازي مي کند که او هيچ گاه نداشته. «لولا خانم» هم با اينکه شغل خوبي ندارد اما هر از چندگاهي براي کمک به «مومو» و «رزا خانم» به آنها سر مي زند. «مومو» حسابي شيفته او است. «دکتر کتز» هم در خدمت «رزا خانم» و بچه هايي است که نگهداري مي کند. از «مومو» خوشش مي آيد و تا وقتي که «رزا خانم» بيمار نشده، گاهي به آنها سر مي زند. «خانم نادين» هم «مومو» را به طور خيلي اتفاقي در خيابان ديده و بعد از مرگ «رزا خانم» قرار است که از «مومو» مراقبت کند. او دوبلور صداي هنرپيشه هاي سينما است.آن چه «رومن گاري» را چه در نقاب «اميل آژار» و چه در نقاب هاي ديگرش از نويسندگان ديگر متمايز مي کند، نوع نگاه راوي، قهرمان داستان و شخصيت هاي داستان هايش است. نگاه راوي داستان هاي او هميشه متفاوت است و البته واقعي هم به نظر مي رسد. در «خداحافظ گاري کوپر» نگاهي درويش گونه، ضد و نقيض و صادق دارد و راوي «زندگي در پيش رو» هم، که از زبان پسري بي سرپرست روايت مي شود، ديدي متفاوت دارد. ذهنيت و نگاه «مومو» به «رزا خانم» که خيلي زشت و بدقواره است و علاقه حقيقي اش به او داستان را از ويژگي خاصي برخوردار مي کند. «مومو» ابتدا از سگي مراقبت مي کند و چون نه مادر و پدري دارد و نه کسي را که دوستش داشته باشد، علاقه وصف ناپذيري به سگ خود پيدا مي کند. در جاي ديگري هم به «رزا خانم» علاقه مند مي شود، اما اين بار عشقي حقيقي را تجربه مي کند و پس از مرگ «رزا خانم» با خلاء بزرگي روبه رو مي شود.«زندگي در پيش رو» براي «مومو» داستان زندگي است که پيش روي خود دارد و بايد ساليان سال آن را سپري کند و براي «رزا خانم» داستان زندگي است که از او روي برگردانده. اين کتاب داستان شروع زندگي براي «مومو» و پاياني براي «رزا خانم» و «آقاي هاميل» است.***«تربيت اروپايي»، «ريشه هاي آسمان»، «ليدي ال»، «رقص چنگيزخان»، «سگ سفيد»، «پرندگان مي روند در پرو مي ميرند»، «بادبادک ها» و «توليپ» از ديگر کتاب هاي مشهور «رومن گاري» اند که اغلب به فارسي هم ترجمه شده اند. «پرندگان مي روند در پرو مي ميرند» نوشته «رومن گاري» از تاثيرگذارترين نوشته هاي اوست که سال ۱۹۶۸ از روي آن فيلمي ساخته شد. داستان ماجراي پرندگاني است که از جزاير «گوانو» به سمت ساحلي در صدکيلومتري «ليما» حرکت مي کنند تا به هر زحمتي شده به آن جا برسند و بميرند. اين کتاب مجموعه پنج داستان کوتاه است شامل «پرندگان مي روند در پرو مي ميرند»، «بشردوست»، «ملالي نيست جز دوري شما»، «همشهري کبوتر» و «کهن ترين داستان جهان» که اولين بار سال ۱۳۵۲ «ابوالحسن نجفي» آن را به فارسي برگرداند و پس از چاپ سومش در سال ۱۳۵۷ اجازه چاپ مجدد نگرفت.

درباره «الف» اثر بورخس


ماهنامه ادبي «مگزين ليته رر» به مناسبت چهلمين سال انتشارش، ويژه نامه يي را در آخرين ماه سال ۲۰۰۶ منتشر کرد که گلچيني بود از گفت وگو هاي مجله با نويسندگان بزرگ دنيا در طول چهل سال فعاليتش و درباره معروف ترين اثرشان. گفت وگو با «خورخه لوئيس بورخس» هم در هفتاد و دومين شماره «مگزين ليته رر» که ژانويه ۱۹۷۳ انجام شده بود، منتشر شده و حال براي دومين بار در اين ويژه نامه به چاپ رسيده است. محور اصلي اين گفت وگو کتاب «الف و داستان هاي ديگر» است و «بورخس»، که آدم باحوصله و شوخ طبعي است، به سوالات پاسخ مي دهد و هر از چند گاهي هم با يک «نه؟» گفتن، دنبال تاييد گرفتن حرف هايش از مصاحبه کننده است.—-«بورخس» خود درباره «الف» مي گويد:« «الف» تقليدي نامحسوس از دانته است. دلم مي خواست «آرژنتينو دانيه ري» را خيلي ساده درست مثل «ويرژيل»، که شخصيت با نمک و مضحکي دارد، خلق کنم. حتي نام «بئاتريس» را تغيير ندادم و خودم را جاي دانته نشاندم ... بعدش حس کردم که اين کارم حسابي مسخره مي شود (بورخس مي خندد) و البته يک چيزي را هم بايد بگويم، که مطمئنم بي شک هيچ چيز درباره اش نمي دانيد. نام هايي که در داستان هايم استفاده کرده ام همه نام هاي اشخاص واقعي اند. اغلب، افراد خانواده ام. کلي اسم تو خانواده ما وجود دارد و من هم ازشان استفاده کردم. مادرم از اين کار خوشش نمي آمد، فکر مي کنم که بيشتر مي ترسيد از اين کار. البته اسم خودش را هم استفاده کرده بودم. خيلي هم دلم مي خواست از آدم هايي که مي شناختم در داستان هايم کاريکاتور خلق کنم. ( البته با تغيير اسمشان). «کارلوس آرژنتينو دانيه ري» داستان «الف» هم واقعاً وجود دارد، يکي از دوستانم است. البته کمي غلو کردم و کمي مسخره تر نشانش دادم. اما در کل خودش بود. مادرم اين کار را بدجنسي مي دانست، اما در کل چيز خاصي نبود، آنقدر ها هم معلوم نبود و اتفاقاً خود دوستم از داستان خوشش آمد و کلي تبريک گفت.»منتقد ها هم بويي نبردند از اين ماجرا؟نه. هيچ کس به اين موضوع توجهي نکرد. چون او هم آنقدر ها آدم مهمي نبود، شاعر بزرگي نبود که.از کدام داستان بيشتر خوشتان مي آيد؟فکر کنم که داستان «جنوب» باشد؛ چون درباره زندگي شخصي ام بود، نه؟ کلينيک، جراحي مغز... اينها ماجراهايي است که واقعاً برايم پيش آمده. سرم را عمل کردند، درست بالاترين نقطه اش را دست بزنيد، دست بزنيد (بورخس دستانش را روي موهايش مي کشد) همين جا، همين برآمدگي. باور کنيد، خيلي وحشتناک بود. هر وقت از جاده يي رد مي شدم که در مسيرش کلينيکي بود، راهم را کج مي کردم و از مسير ديگري مي رفتم.تا آنجا که من مي دانم داستان ها را درست بعد از همين عمل بود که نوشتيد؟بله، اتفاق مسخره يي افتاد. داشتم با عجله مي دويدم که روي پله ها افتادم و با سر خوردم زمين و سرم شکست. مدت زمان زيادي را بستري بودم در... اسمش چه بود؟ در کما. بله، خودش است. وقتي هم که به هوش آمدم ترسم از اين بود که ديگر نتوانم درست و حسابي فکر کنم. مطمئن نبودم که توانايي ذهني ام هنوز سالم است يا نه. چند روز بعد چند تا کتاب انگليسي به دستم رسيد. مادرم خريده بود تا برايم بخواند و حوصله ام سر نرود. اما ترسم از اين بود که نکند هيچ چي نفهمم. يک روزي بالاخره يکي را شروع کرد به خواندن و ناگهان ديد که دارم گريه مي کنم، نگرانم شد اما بهش گفتم که نه، اتفاقي نيفتاده، اتفاق خوش يمني افتاده و ديوانه نشده ام و هنوز عقلم سر جايش است. مي بينيد که حسابي خل شده بودم... بعدش از خودم پرسيدم که هنوز مي توانم بنويسم يا نه. اگر البته اصلاً مي توانستم، تصميم گرفتم که با يک داستان کوتاه شروع کنم چون هيچ وقت ننوشته بودم. به خودم گفتم که اگر هم نتوانستم چيزي بنويسم به خاطر همان مشکل هميشگي است؛ چون نوشتن کار مشکلي است ديگر. نه؟ «پير منارد، نويسنده دن کيشوت» را نوشتم. بد هم نبود. تصميم گرفتم همان ژانر را حفظ کنم. خوشم آمده بود.کدام يک از داستان هاي ديگرتان اتوبيوگرافي اند؟تقريباً همه شان همين طورند. خيلي سخت است که آدم در مورد چيزي که به خودش مربوط نيست بنويسد. هميشه آدم درباره مشکلاتش مي نويسد و خب شما بهتر مي دانيد، ادبيات کمک بزرگي است در دنيا. من اين طور فکر مي کنم. چون مثلاً من هم مثل خيلي از آدم هاي دنيا ناراحت مي شوم که به جاي اين که بنشينم و به بدبختي ام فکر کنم (که مثلاً دختري از من خوشش نمي آيد...) مي روم سراغ ادبيات و از موقعيت هاي احساسي ماجرا استفاده مي کنم. مثلاً «فانس يا حافظه» (واقعاً که داستان خسته کننده يي است، مگر نه؟) اين داستان را وقتي نوشتم که مرض بي خوابي داشتم. (اغلب بي خوابي به سرم مي زد و کابوس مي ديدم). هر شب، هر وقت مي رفتم که بخوابم، ترس داشتم که خوابم نبرد. دست خودم نبود، اتاق، خانه، حياط و هر چه که اطرافم بود مي آمد تو ذهنم. آزارم مي داد و زشت و بد ترکيب مي ديدم شان. اگر قرار بود همه تصاويري که در دنيا ديده بودم و چهره همه آدم ها و شکل همه مکان هايي که مي شناختم هميشه در ذهنم بيايد، دنيا خيلي وحشتناک مي شد. براي همين اين داستان را نوشتم، داستان مردي که حافظه بيکران و پيوسته دارد. بعد از مدت کوتاهي بي خوابي ها تمام شد. تمام شدـ چون من سمبل همه بي خوابي هايم را در اين پسر بيچاره «فانس»، پيدا کردم.اغلب کابوس مي بينيد؟بله، کابوس مي بينم. هميشه هم يک چيز را مي بينم. خيلي ساده مي شود توضيحش داد. اين جور کابوس ها را از وقتي که ديگر نتوانستم بخوانم، از وقتي که کور شدم مي بينم. اما الان، تقريباً هر شب خواب مي بينم که مي توانم بخوانم، خواب مي بينم که نوشته يي بهم داده اند و من دارم از روي آن مي خوانم. اما وقتي نوشته را مي بينم، نمي توانم آن را بخوانم. وقتي به کلمات نگاه مي کنم، فاصله و تعدادشان زياد و در نهايت محو مي شوند. حروف صامت هم پشت سر هم تکرار مي شوند و نوشته تبديل مي شود به متني بي معني. بدون مفهوم. اين همان چيزي است که هميشه درباره کور شدنم فکر مي کردم، اين خواب ها سيماي علاقه من به خواندن و نوشتن است. البته اين کابوس ها کمي فرق داشتند. مي خواندم، چيزهايي را مي خواندم که مي فهميدم و البته زياد هم معروف نبودند اما قبول مي کردم که دارم مي خوانم. بعدش هنوز بيدار نشده بودم که به خودم مي گفتم نه نمي توانم بخوانم، فقط تصور مي کنم که مي توانم، خواندن چيز ديگري است، خواندن بايد از روي متني حقيقي باشد. اين قدر اين خواب آزارم مي داد تا اينکه کتاب را مي بستم. اما الان گرفتار نوع ديگري از خواب هاي مزاحم شده ام، بايد نوشته يي مبهم را بخوانم، نوشته يي که کلماتش تلوتلو مي خورند و مارپيچي از حروف دارد. کابوس ديگري هم هست. گاهي خواب مي بينم که در «بوئنوس آيرس» گم شده ام. ايستاده ام در تقاطعي از دو خيابان که خوب آنجا را مي شناسم، اما مي دانم و حس مي کنم که گم شده ام. نمي توانم به خانه ام برگردم. اما اين هم دقيقاً همان خواب است. هميشه چيز يکساني است. نه؟ دوستانم هميشه مي گويند که کابوس هايشان هيچ وقت مهم نبوده. در حالي که من هر وقت مي خواهم بخوابم، از دوباره ديدن آن خواب در وحشتم. هميشه و هميشه، همان کابوس. قبلاً همه خواب هايم را براي مادرم تعريف مي کردم، اما بعد از پنج سالگي ديگر اين کار را نکردم. الان او نود و پنج سالش است، کمي دارم سوئيسي حرف مي زنم.۱ آخر تحصيلاتم را در سوئيس به پايان رساندم. الان خيلي پير شده، نه؟ اگر کابوس هايم را برايش تعريف کنم، فکر مي کند که حتماً ديوانه شده ام يا اتفاقي افتاده. نه، الان بيشتر او است که کابوس هايش را برايم تعريف مي کند

دوریس لسینگ





بر اساس اعلام موسسه‌ی نوبل، جایزه‌ی نوبل ادبیات سال ۲۰۰۷ به «دوریس لسینگ» نویسنده‌ی انگلیسی اهدا شد. این خبر دقایقی پیش در ساعت دو و نیم عصر به وقت تهران، پنج‌شنبه ۱۹ مهر ماه توسط سایت رسمی موسسه نوبل اعلام شد و بسیاری از منتقدان ادبی جهان را شگفت زده کرد، چرا که احتمال رسیدن جایزه به «هاروکی موراکامی» و‌ «فیلیپ راث» بیشتر از «لسینگ» بوده است. با این همه، «دوریس لسینگ» که به قول «لوموند» نام‌اش بیش از صد سال در لیست نهایی نوبل قرار داشت، موفق شد به خاطر سال‌ها تلاش در عرصه‌ی ادبیات و به خصوص ادبیات زنان و مبارزه برای تحقق حقوق زنان این جایزه را از آن خود کند.ساعت سه عصر به وقت تهران برای گفت‌وگو با «لسینگ» اقدام کردم و به همین منظور با «لیزا تامسون» از دوستان صمیمی «لسینگ» و مدیربرنامه‌اش تماس گرفتم. «لیزا» گفت: «تا الان که موفق نشدم به دوریس خبر بدهم چون برای خرید بیرون از خانه رفته و هنوز خبر ندارد که نوبل را برده.» وی اطمینان داد که «لسینگ» از دریافت این جایزه بسیار خوشحال خواهد شد و از این که در ایران به دنیا آمده نیز سرافراز است. «لیزا» تلاش‌اش را خواهد کرد تا پایان روز «دوریس لسینگ» را برای اولین گفت‌وگو با ایران متقاعد کند. ساعت هفت عصر برای بار دوم با «لیزا تامسون» از موسسه‌ی «جاناتان کلوز» تماس گرفتم. این بار گفت که با «لسینگ» حرف زده است. «دوریس لسینگ» این گونه اظهار نظر کرده: «جایزه نوبل معتبرترین و مسحورکننده ترین جایزه است و من بی‌شک مسرورم.»لسینگ ۲۲ اکتبر سال ۱۹۱۹ در کرمانشاه ایران به دنیا آمده و سال ۱۹۲۵ همراه خانواده‌اش به زیمباوه مهاجرت کرده است. وی که به اجبار به مدرسه‌ای کاتولیک رفته بود، در سن پانزده سالگی مدرسه را نیمه رها و از آن به بعد خودآموزی کرد. اولین رمانش در سال ۱۹۴۹ به نام «چمن آواز می‌خواند» در لندن منتشر شد و بعد به اروپا رفت و ساکن انگلستان شد. «دوریس لسینگ» در سال ۲۰۰۱ جایزه‌ی پرنس استریاس اسپانیا را بخاطر دفاع از آزادی و جهان سوم از آن خود کرد، جایزه‌ای که تا به حال به نویسندگان مطرحی همچون گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا و پل آستر اهدا شده است. وی همچنین بخاطر نوشتن کتاب «زیر پوست من» جایزه‌ی «یادمان تیت بلک» را برده و یک بار هم جایزه‌ی ادبیات بریتانیای «دیوید کوهن» را از آن خود کرده است. نام «دوریس لسینگ» امسال نیز در کنار نام نویسندگانی همچون «کارلوس فوئنتس» و «چینوئا آچه‌به» در لیست نهایی جایزه‌ی بوکر قرار داشت، اما این جایزه در نهایت به «آچه‌به» پدر ادبیات مدرن آفریقا رسید. لسینگ به گفته‌ی «لوموند» سال‌ها در لیست نهایی جایزه‌ی نوبل ادبیات بوده است.زندگی داستانی «دوریس لسینگ» را می‌توان به سه بخش عمده تقسیم کرد. بخش اول آن بین سال‌های ۱۹۴۴ تا ۱۹۵۶ است، یعنی زمانی که «لسینگ» همچون بسیاری از نویسندگان دیگر جهان، درگیر کمونیسم شده بود و با تاثیر از نظریات کمونیستی داستان می‌نوشته است. تب کمونیستم در این برهه‌ی زمانی نویسندگان بیشماری را در جهان گریبان‌گیر خود کرد و کمتر نویسنده‌ی مهمی را می‌توان پیدا کرد که در این بازه‌ی زمانی مستقل عمل کرده باشد. دومین بخش زندگی داستانی «لسینگ» به سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۹ بر می‌گردد. در این دوره‌ به موضوعات روانشناختی علاقه‌مند شد و انعکاس دغدغه‌های اجتماعی در آثارش به خوبی دیده می‌شود و پس از این دوره بخش سوم زندگی داستانی او شروع می‌شود، بخشی که بیشتر به جهان‌بینی صوفیست‌ها روی آورد و در عین حال به داستان‌های علمی و تخیلی هم علاقه‌مند شد.بخش زیادی از زندگی «دوریس لسینگ» به فعالیت در حوزه‌های فمینیستی مربوط می‌شود. «لسینگ» به اعتقاد بسیاری مهم‌ترین چهره‌ی ادبی فمینیستی بین نویسندگان معاصر است. کتاب «دفترچه‌ی طلایی» وی یکی از متون کلاسیک مکتب فمینیسم به حساب می‌آید. با این همه، «دوریس لسینگ» خود از اینکه نویسنده‌ی فمینیست به حساب بیاید، بیزار است و در همین رابطه در سال ۱۹۸۲ به «نیویورک تایمز» می‌گوید: «فمینیست‌ها از من می‌خواهند که مثل شاهد برایشان عمل کنم. آن‌ها انتظار دارند که من بیایم و بگویم، خواهرانم ، من در این ستیز شانه به شانه‌ی شما تا به سوی فجر پیروزی ایستاده‌ام، تا جایی که این مردهای حیوان صفت نباشند. آیا واقعا آن‌ها انتظار چنین عبارت‌های عوام‌فریبانه‌ای دارند؟ من با کمال تاسف باید بگویم که بله همین طور است.» «دوریس لسینگ» خواسته با ناخواسته به‌عنوان یکی از پیشروان نهضت فمینیسم در ادبیات معاصر شناخته می‌شود و همین امر نام‌اش را سال‌های متمادی در لیست نامزدان جایزه‌ی نوبل ادبیات قرار داده است.«لوموند» در ابتدای گفت‌وگویی که این هفته با «لسینگ» انجام داده می‌نویسد: «لسینگ همیشه نگاه تیز و روشنی دارد، نگاهی که این توانایی را دارد تا در یک ثانیه کنایه‌آمیز و سرد بشود... چند سانتیمتری کوتاه قد شده اما دوریس لسینگ‌ای که سه هفته‌ی دیگر در ۲۲ اکتبر هشتاد و هشت ساله می‌شود، هیچ گاه پیر نشده و از هستی هم نمی‌ترسد. روحیه‌ی مبارزه‌جویانه‌اش هم هنوز سالم و سر حال است.» لوموند در ادامه به پنجاه عنوان کتابی اشاره می‌کند که لسینگ در طول این سالیان نوشته است و به این موضوع اشاره می‌کند که نام لسینگ سال‌ها در لیست نهایی نوبل ادبیات بوده است اما از آن جا که این جایزه کمی هم سیاسی عمل می‌کند، لسینگ تا به حال موفق نشده این جایزه را از آن خود کند. به اعتقاد لوموند لسینگ سیاست را با نگاهی طعنه‌آمیز می‌نگرد و آن را مسخره می‌کند. وی در این مصاحبه از تونی بلر به عنوان یک کوتوله نام می‌برد و درباره‌ی رئیس جمهور جدید فرانسه می‌گوید:«نمی‌دانم. اما شاید او هم کوتوله باشد.» لسینگ درباره‌ی بازه‌ی خاصی از زندگی‌ خود به لوموند می‌گوید: «نمی‌توانم از سال‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ حرف بزنم، آدم‌هایی که من آن موقع می‌دیدم، همه هم‌عصران من هستند و هیچ وقت جرات نکردم آن‌ها را وارد داستان‌هایم کنم. من سال‌های شصت را در کتاب‌هایم نیاورده‌ام.» لسینگ همچنین نظرش را درباره‌ی کتاب‌های بیوگرافی به لوموند اینطور بیان می‌کند: «زندگی واقعی یک نویسنده نمی‌تواند توسط یک نویسنده‌ی دیگر فهمیده شود.»«دوریس لسینگ» از نویسندگانی‌است که سال‌ها پیش آثارش در فرانسه مورد استقبال قرار گرفته است. «دفترچه‌ی طلایی» از معروف‌ترین کتاب‌های «لسینگ» است که سال ۱۹۷۶ به فرانسه ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است. نه سال پس از انتشار این کتاب در فرانسه و همچنین ترجمه‌ی دیگر آثارش به فرانسه ماهنامه‌ی «مگزین لیته‌رر» در سال ۱۹۸۵ به سراغ او رفت و مصاحبه‌ی مفصلی با وی انجام داد. «مگزین لیته‌رر» این گفت‌وگو را برای دومین بار دسامبر سال گذشته در ویژ‌ه‌نامه‌ی چهل‌سال ادبیات به مناسبت چهلمین سال انتشار مجله برای بار دوم منتشر کرد. «دوریس لسینگ» در این گفت‌وگو به «مگزین لیته‌رر» می‌گوید: «وقتی دفترچه‌ی قرمز را می‌نوشتم چهل سالم بود. دوره‌ای که افسردگی سیاسی حاکم بود و من هم دور و اطرافم هر کسی را می‌دیدم از این جریان متاثر بود. بعد من همه‌اش به این بیماری عمومی فکر می‌کردم و فهمیدم که دلیلش این است که ما زندگی‌مان را می‌گذاریم یک طرف و ذهنیت سیاسی‌مان را هم می‌گذاریم طرف دیگر.» دوریس لسینگ درباره‌ی نویسندگی به «مگزین لیته‌رر» می‌گوید: «پروست را در نظر بگیرید که یکی از نویسندگان محبوب من است، او سیمای خسته‌ی جامعه‌ی خودش را به تصویر کشید و این را توسط شخصیت‌ها و توجه به یک طبقه اجتماعی انجام داد. او نشان داد که یک طبقه اجتماعی چگونه می‌تواند گرفتار اشرافیت و تبعاتش بشود. همین ماجرا در بودنبروک‌های توماس مان هم اتفاق می‌افتد. یا همان چیزی که در ادبیات روس قبل از شوروی، و بدون در نظر گرفتن چخوف، یعنی تولستوی، داستایوفسکی و تورگنیوف هم اتفاق می‌افتد

كتابهايي كه بايد پيش از مرگ خواند!ا



كتابهايي كه بايد پيش از مرگ خواند!ا--------------------------------------------------------------------------------شماره هایی که در سمت راست نوشته شده همان شماره هایی است که در کتاب اصلی آمده است ، حالا روی چه حسابی این ترتیب را چیده اند.... نمی دانم اگر شما سر در آوردید به ما هم بگوئید.
این لیست را از روی کتاب روبرو نوشته ام...ا

پس اين شما و اين فهرست "220 كتابي كه بايد تا پيش از مرگ خواند: ا1- هرگز رهايم مكن - كازوئو ايشيگورو (ققنوس) -19-

ماجراي عجيب سگي در شب - مايك هادون (افق )50-سور بز - ماريو وارگاس يوسا (علم)52- شيطان و دوشيزه پريم - پائولو كوئيلو (كاروان)57- بي‌خبري - ميلان كوندرا (روشنگران)63- آدمكش كور - مارگارت آتوود (ققنوس)70- تيمبوكتو - پل استر (افق)89- ساعتها - مايكل كانينگهام (كاروان)90- ورونيكا تصميم مي‌گيرد بميرد - پائولو كوئيلو (كاروان)92- خداي چيزهاي كوچك - آرونداتي روي (علم)93- خاطرات يك گيشا - آرتور گلدن (سخن)145- عروس فريبكار - مارگارت اتوود (ققنوس)155- جاز - توني موريسون (آفرينه)189- بيلي بت‌گيت - اي.ال. دكتروف (طرح‌‌نو)190- بازمانده روز - كازوئو ايشيگورو (كارنامه)194- تاريخ محاصره ليسبون - خوزه ساراماگو (علم)195- مثل آب براي شكلات - لورا اسكوئيل (روشنگران)215- كبوتر - پاتريك زوسكيند (مركز)219- سه گانه نيويورك - پل استر (افق)223- دلبند - توني موريسون (روشنگران و چشمه)236- عشق در زمان (سال‌هاي) وبا - گابريل گارسيا ماركز (ققنوس)242- سرگذشت نديمه - مارگارت اتوود (ققنوس)251- سال مرگ ريكاردو ريش - خوزه ساراماگو (هاشمي)252- عاشق - مارگاريت دوراس (نيلوفر)253- امپراطوري خورشيد - جي.جي. بالارد (چشمه)256- بار هستي - ميلان كوندرا (گفتار / قطره)266- زندگي و زمانه مايكل ك - جي.ام. كوتسيا (فرهنگ نشر نو)274- منظره پريده رنگ تپه‌ها - كازوئو ايشي گورو (نيلا)276- خانه ارواح - ايزابل آلنده (قطره)286- آوريل شكسته - اسماعيل كاداره (مركز)287- در انتظار بربرها - جي.ام. كوتسيا (پلك)294- نام گل سرخ - اومبرتو اكو (شباويز)294- كتاب خنده و فراموشي - ميلان كوندرا (روشنگران)300- اگر شبي از شبهاي زمستان مسافري - ايتالو كالوينو (آگاه)322- آماتورها - ريچارد بارتلمي (كلاغ سفيد)331- برج - جي.جي. بالارد (چشمه)335- رگتايم - اي. ال دكتروف (خوارزمي)324- پاييز پدرسالار - گابريل گارسيا ماركز (حكايتي ديگر)338- آبروي از دست رفته كاترينا بلوم - هاينريش بل (نيلوفر)346- مامور معتمد - گراهام گرين (نيلوفر)349- سولا - توني موريسون (قله)350- شهرهاي نامرئي - ايتالو كالوينو (باغ نو / پاپيروس)359- سيماي زني در ميان جمع - هاينريش بول (آگاه)365- آبي‌ترين چشم - توني موريسون (ويستار)366- ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتي - پتر هاندكه (فصل سبز)375- سلاخ‌خانه شماره 5 - كورت ونه‌گات (روشنگران و مطالعات زنان)389- 2001، يك اديسه فضايي - آرتور سي. كلارك (نقطه)390- آيا آدم مصنوعي‌ها خواب گوسفند برقي مي‌بينند؟ - فيليپ ك. ديك (روشنگران)393- در قند هندوانه - ريچارد براتيگان (چشمه)399- صد سال تنهايي - گابريل گارسيا ماركز (اميركبير)400- مرشد و مارگاريتا - ميخائيل بولگاكف (فرهنگ نشر نو)402- شوخي - ميلان كوندرا (روشنگران)410- نايب كنسول - مارگاريت دوراس (نيلوفر)424- شيدائي لول و. اشتاين - مارگاريت دوراس (نيلوفر)427- گهواره گربه - كورت ونه‌گات (افق)433- حباب شيشه - سيلويا پلات (نشر باغ)436- پرواز بر فراز آشيانه فاخته - كن كيسي (هاشمي)439- منطقه مصيبت‌زده شهر - جي.جي. بالارد (جوانه رشد)441- هزارتوهاي بورخس - خورخه لوئيس بورخس (كتاب زمان)445- فرني و زوئي - جي.دي. سالينجر (نيلا)448- سولاريس - استانسيلاو لم (فارياب)449- موش و گربه - گونتر گراس (فرزان روز)462- طبل حلبي - گونتر گراس (نيلوفر)466- بيليارد در ساعت نه و نيم - هاينريش بل (سروش)468- يوزپلنگ- جوزپه تومازي دي لامپه دوزا (ققنوس)472- همه چيز فرو مي‌پاشد - چينوا آچيه (جوانه رشد / سروش / آستان قدس رضوي)485- پنين - ولاديمير ناباكوف (شوقستان)486- دكتر ژيواگو - بوريس پاسترناك (ساحل)494- ارباب حلقه‌ها - جي. آر. آر. تالكين (نگاه)495- معماي آقاي ريپلي - پاتريشيا هاي اسميت (طرح نو)499- آمريكايي آرام - گراهام گرين (خوارزمي)500- آخرين وسوسه مسيح - نيكوس كازانتزاكيس (نيلوفر)503- سلام بر غم - فرانسواز ساگان (هرم)508- سالار مگس‌ها - ويليام گلدينگ (رهنما)511- خداحافظي طولاني - ريموند چندلر (روزنه‌كار)519- قاضي و جلادش - فردريش دورنمات (ماهي)521- مرد پير و دريا - ارنست همينگوي (نگاه)522- شهود - فلنري اوكانر (نشر نو)525- مالون مي‌ميرد - ساموئل بكت (پژوهه)527- امپراطوري كهشكشانها (سه كتاب) - ايزاك آسيموف (شقايق)529- ناطوردشت - جي.دي. سالينجر (نيلا)530- انسان طاقي - آلبر كامو (قطره)535- مرد سوم - گراهام گرين (برگ / ني)539- من، روبوت - ايزاك آسيموف (پاسارگاد)547- 1984 - جورج اورول (نيلوفر)559- طاعون - آلبر كامو (نيلوفر)564- قلعه (مزرعه) حيوانات - جورج اورول (جامي)551- جان كلام - گراهام گرين (نيلوفر)569- مسيح هرگز به اينجا نرسيد - كارلو لوي (هرمس)570- لبه تيغ - ويليام سامرست موام (فرزان روز)579- بيگانه - آلبر كامو (نيلوفر)589- جلال و قدرت - گراهام گرين (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي)592- خوشه‌هاي خشم - جان استاين‌بك (اميركبير)574- شازده كوچولو - آنتوان دو سنت اگزوپري (اميركبير)576- بازي مهره شيشه‌اي - هرمان هسه (فردوس)578- برخيز اي موسي - ويليام فاكنر (نيلوفر)587- زنگها براي كه به صدا در مي‌آيند - ارنست همينگوي (صفي عليشاه)599- خواب گران - ريموند چندلر (كتاب ايران)602- تهوع - ژان پل سارتر (نيلوفر)603- ربه‌كا - دافنه دو موريه (جامي / جاويدان)605- صخره برايتون - گراهام گرين (ثالث)606- ينگه دنيا - جان دس‌پس (هاشمي)608- موشها و آدمها - جان استاين‌بك (اساطير)610- هابيت - جي. آر. آر. تالكين (پنجره)611- سال‌ها - ويرجينيا وولف (اميركبير)615- داشتن و نداشتن - ارنست همينگوي (اميركبير)619- بر باد رفته - مارگارت ميچل (نگاه)622- ابشالوم، ابشالوم - ويليام فاكنر (نيلوفر)628- آنها به اسبها شليك مي‌كنند - هوراس مكوي (باغ نو / نشر نو)643- اتوبيوگرافي آليس بي. تكلاس - گرترود استاين (آگاه)648- سفر به انتهاي شب - لوئي فردينان سلين (جامي)649- دنياي قشنگ نو - آلدوس هاكسلي (نيلوفر)654- امواج - ويرجينيا وولف (مهيا)655- كليد شيشه‌ي - داشيل همت (روزنه‌كار)663- وداع با اسلحه - ارنست همينگ‌‌وي (نيلوفر)664- خرمن سرخ - داشيل همت (روزنه‌كار)667- در غرب خبري نيست - اريك ماريا رمارك (جويا / ناهيد)671- خشم و هياهو - ويليام فاكنر (نگاه)675- ارلاندو - ويرجينيا وولف (اميركبير)683- ناديا - آندره برتون (افق)684- گرگ بيابان - هرمان هسه (اساطير)685- در جستجوي زمان از دست رفته - مارسل پروست (مركز)686- به سوي فانوس دريايي - ويرجينيا وولف (نيلوفر)688- آمريكا - فرانتس كافكا (هاشمي)691- قصر - فرانتس كافكا (نيلوفر)692- شوايك - ياروسلاو هاشك (چشمه)698- خانم دالو ري - ويرجينيا وولف (رواق زمان نو)699- گتسبي بزرگ - اف. اسكات فيتز جرالد (نيلوفر)701- محاكمه - فرانتس كافكا (نيلوفر)704- بيلي باد ملوان - هرمان ملويل (فردا)706- كوه جادو - توماس نان (نگاه)707- ما - يوگني زامياتين (نشر ديگر)714- گاردن پارتي - كاترين منسفيلد (خانه آفتاب)717- سيذارتا - هرمان هسه (اساطير)722- ببيت - سينكلر لوييس (نيلوفر چشمه)724- روباه - دي.اچ.لارنس (باغ نو)726- عصر بيگناهي - اديت وارتون (جار / فاخته)736- چهره مرد هنرمند در جواني - جيمز جويس (نيلوفر)741- پايبنديهاي انساني - ويليام سامرست موام (چشمه)746- روزالده - هرمان هسه (دبير)750- مرگ در ونيز - توماس مان (نگاه)757- مارتين ايدن - جك لندن (تندر)762- پاشنه آهنين - جك لندن (نشر خيزاب)765- مادر - ماكسيم گوركي (هيرمند)766- مامور سري - جوزف كنراد (بزرگمهر)780- دل تاريكي - جوزف كنراد (نيلوفر)781- درنده باسكرويل - سر آرتور كونان دويل (هرمس)782- بودنبروك‌ها (زوال يك خاندان) - توماس مان (ماهي)785- لرد جيم - جوزف كنراد (نيلوفر)795- كجا مي‌روي - هنريك سينكويچ (سمير)797- ماشين زمان - هربرت جورج ولز (انتشارت علمي و فرهنگي)799- جود گمنام - تامس هاردي (گل مريم / شقايق)808- تس - تامس هاردي (دنياي نو)809- تصوير دوريان گري - اسكار وايلد (دبير / كمانگير)813- گرسنه - كنوت هامسون (نگاه)824- ژرمينال - اميل زولا (نيلوفر)825- ماجراهاي هاكلبري فين - مارك تواين (خوارزمي)826- بل آمي - گي دو موپوسان (مجيد)829- مرگ ايوان ايليچ - لئون تولستوي (نيلوفر)831- جزيره گنج - رابرت لوئي استيونسون (هرمس)837- برادران كارامازوف - فئودور داستايوسكي (ناهيد)839- بازگشت بومي - تامس هاردي (نشر نو)840- آنا كارنينا - لئون تولستوي (نيلوفر)842- خاك بكر - ايوان‌سرگي‌يويچ تورگنيف (اميركبير)844- دست تكيده - تامس هاردي (تجربه)846- بدور از مردم شوريده - تامس هاردي (نشر نو)848- دور دنيا در هشتاد روز - ژول ورن (دنياي كتاب)853- مديل مارچ - جورج اليوت (دنياي نو)857- جنگ و صلح - لئون تولستوي (نيلوفر)858- تربيت احساسات - گوستاو فلوبر (مركز)861- ابله - فئودور داستايوسكي (چشمه)862- ماهسنگ (سنگ ماه) - ويلكي كالينز (سنبله / مجرد)863- زنان كوچك - لوئييز مي آلكوت (قدياني)866- سفر به مركز زمين - ژول ورن (دنياي كتاب)867- جنايت و مكافات - فئودور داستايوسكي (خوارزمي)868- آليس در سرزمين عجايب - لوئيس كارول (مركز)871- يادداشتهاي زيرزميني - فئودور داستايوسكي (علمي و فرهنگي)873- بينوايان - ويكتور هوگو (جاويدان / اميركبير / توسن)874- پدران و پسران - تورگنيف (علمي و فرهنگي)875- سيلاس ماينر - جورج اليوت (دنياي نو)876- آرزوهاي بزرگ - چارلز ديكنز (علمي و فرهنگي)879- آسياب كنار فلوس (آسياب رودخانه فلاس) - جورج اليوت (نگاه / واژه)883- داستان دو شهر - چارلز ديكنز (فرزان روز)884- ابلوموف - ايوان گنچاروف (اميركبير)886- مادام بواري - گوستاو فلوبر (مجيد)891- ويلت - شارلوت برونته (پيمان)893- كلبه عمو توم - هريت بيچر استو (اميركبير)896- موبي‌ديك - هرمان ملويل (اميركبير)898- ديويد كاپرفيلد - چارلز ديكنز (اميركبير)902- بلنديهاي بادگير - اميلي برونته (نگاه)903- آگنس گري - آن برونته (آفرينگان)904- جين اير - شارلوت برونته (جامي)906- كنت مونت كريستو - الكساندر دوما (هرمس)908- سه تفنگدار - الكساندر دوما (هرمس / زرين، گوتنبرگ)912- آرزوهاي بر باد رفته - انوره دو بالزاك (اميركبير)918- اوليور تويست - چارلز ديكنز (مركز)920- بابا گوريو - اونوره دو بالزاك (ققنوس)921- اوژني گرانده - اونوره دو بالزاك (جاده ابريشم / سپيده)922- گوژپشت نوتردام - ويكتور هوگو (جاودان خرد)923- سرخ و سياه - استاندال (نيلوفر)930- آيوانهو - سر والتر اسكات (توسن)933- وسوسه - جين اوستين (اكباتان)936- اما - جين اوستين (فكر روز)937- پارك منسفيلد - جين اوستين (كوشش)938- غرور و تعصب - جين اوستين (نشر ني)940- عقل و احساس - جين اوستين (نشر ني)953- زندگاني و عقايد آقاي تريسترام شندي - لارنس اشترن (تجربه)955- اعترافات - ژان ژاك روسو (نيلوفر)959- رنج‌هاي ورتر جوان - يوهان ولف‌گانگ فون گوته (موسسه نشر تير)966- اميل: رساله‌اي در باب آموزش و پرورش - ژان ژاك روسو (ناهيد)967- برادرزاده رامو - دنيس ديدرو (البرز)970- كانديد - ولتر (جوانه توس / دستان / بهنود)975- سرگذشت تام جونز: كودك سر راهي - هنري فيلدينگ (نيلوفر)983- سفرهاي گاليور - جوناتان سويفت (انتشارات علمي و فرهنگي)987- رابينسون كروزوئه - دانيل دفو (جامي)992- دن كيشوت - سر وانتس (روايت + نيل)996- هزار و يكشب - عبداللطيف تسوجي تبريزي (هرمس)1001- حكايتهاي ازوپ - ازوپ (هرمس)
موفق باشید.

سالینجر


سالينجر، داستان‌نويس آمريكايی بين سال‎ سالینجر ، داستان نویس آمریکایی بین سالهای ۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستانی درباره پسربچه مدرسه‌ای ياغی و تجربيات آرمان گرايانه‌اش در نيويورك: «چيزی كه من رو ديوونه می‌كنه كتابيه كه وقتی خوندی‌ش، آرزو كنی نويسنده‎اش دوست صميمي‌ت باشه تا هر وقت كه دلت خواست بتونی بهش تلفن كني.
هر چند، اين زياد اتفاق نمی‌افته.» "هولدن كالفيلد، ناطور دشت"ا
جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتمانی شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودی موفق وارد كننده‌ی پنير كاشر و همسر ايرلندي-اسكاتلندی‌اش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را سانی صدا می‌كردند. خانواده آپارتمان زيبايی در خيابان پارك داشتند. پس از مطالعات بی‌قرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامی «فورچ والي» فرستادند كه برای مدت كوتاهی در آن‎جا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنه‌آميز او را به ياد می‌آورند. در ۱۹۳۷ وقتی ۱۸-۱۹ ساله بود، ۵ ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق «اونا اونيل» شد و تقريبا هر روز برای او نامه نوشت و بعدها زمانی كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسن‎تر بود ازدواج كرد، شوكه شد.در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسی در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجله‌ی "داستان" - شركت كرد. در جريان جنگ جهانی دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجرای حمله‌ی نورماندی درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردی بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد می‌كنند. در طول اولين ماه‎های اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوی را ملاقات كرد. او هم‌چنين در يكی از خونين‎ترين بخش‎های جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بی‌فايده ـ گرفتار شد و وحشت‎های جنگ را به چشم خود ديد.در داستان تحسين‌شده‌ی او «به ازمه، با عشق و نکبت» او يك سرباز آمريكايی بسيار خسته و رنج‌ديده را تصوير می‌كند كه رابطه‎ای را با يك دختر ۱۳ ساله‌یبريتانيايی آغاز می‌کند که به او كمك دوباره جرعه‎ای از زندگی را بچشد. خود سالينجر بنا بر بيوگرافی نوشته «يان هميلتون» مدتی به دليل فشارهای روانی بستری و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش (۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶) خودش را وقف نوشتن كرد. او با ديگر نويسندگان مشتاق پوكر بازی می‌كرد، اما به عنوان يك شخصيت تند مزاج كه هميشه بازی را می‌برد به حساب می‌آمد. او همينگوی و اشتاين‎بك را نويسندگان درجه دوم می‌دانست اما ملويل را ستايش می‌كرد. در ۱۹۴۵ سالينجر با يك زن فرانسوی به نام سيلويا كه پزشك بود ازدواج كرد. آنها بعدها از هم جدا شدند و سالينجر با كلاير داگلاس دختر منتقد هنری انگليسی رابرت لنگتون داگلاس ازدواج كرد. اين ازدواج هم در سال ۱۹۶۷ زمانی كه سالينجر به دنيای شخصی خود پناه برد و اين فقط ذن بودايی بود كه توسعه پيدا می‌كرد، به طلاق انجاميد.داستان‎های اوليه سالينجر در مجله‌هايی مثل «داستان» ظاهر شدند. در حالی كه اولين داستان‎های مهم او در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening Post» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويورکر كه تقريبا همه كارهای بعدی او را منتشر کرد. در ۱۹۴۸ «يك روز خوش برای موزماهي» را منتشر شد و «سيمور گلس» را كه خودكشی كرد معرفی کرد. اين از اولين ارجاعات به خانواده گلس بود كه داستان‎هايشان بدنه اصلی نوشته‎های سالينجر را تشكيل می‌دادند. چرخه گلس در مجموعه‎های «فرانی و زوئي» (۱۹۶۱)، «تيرهای سقف را بالاتر بگذاريد، نجاران (۱۹۶۱) و «سيمور: پيشگفتار »(۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياری از داستان ها را «بادی گلس» روايت می‌کند.«هپ ورث، ۱۶، ۱۹۴۲» به شكل يك نامه از يك كمپ تابستانی نوشته شده است كه در آن سيمور ۷ ساله پرتره‎ای از خودش و برادر كوچكترش بادی مجسم می كند.«هنگامی كه به عقب نگاه می‌كنم، به عقب گوش می‌دهم، در حدود ۶ تا يا كمی بيشتر شاعر اصيل در آمريكا داشته‎ايم البته در كنار چندين و چند شاعر عجيب و غريب با استعداد خداداد و (خصوصا در دوره مدرن) با تعداد زيادی از سبك‎های منحرف بسيار جالب ديده می‌شود. حالا چيزی شبيه يك محكوميت حس می كنم كه ما فقط ۳ يا ۴ شاعر واقعا غير قابل چشم پوشی داريم و فكر می‌كنم كه سيمور نهايتا در ميان آن ۳-۴ نفر قرار می گيرد.» (از سيمور: پيشگفتار)۲۰ داستان از Collier, Saturday Evening Post, Esquire, Good Hosekeeping, Cosmopolitan و NewYorker بين سالهای ۴۱ تا ۴۸ در كتابی با عنوان «داستان‎های كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر» ( ۲ جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياری از آن‌ها منعكس‌كننده‌ی دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هندو ـ بودايی بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشه‌ی «بشارت‎های سيری راماكريشنا» شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هندو بودايی بود که سوامی نيخيلاناندا و جوزف كمپبل آن‎ها را به انگليسی ترجمه کرده بودند.اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسين‎های گسترده بين‎المللی را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰۰۰۰ نسخه فروش دارد. سالينجر زياد برای اهداف تبليغاتی فعاليت نكرد و حتی عنوان کرد كه عكسش نبايد در كتاب استفاده شود.اولين نقدها بر كتاب متفاوت بودند، هرچند كه بيشتر منتقدان آن را درخشان خواندند. رمان اسمش را از جمله‎ای از رابرت برنز می‌گيرد كه در رمان هولدن كالفيلد، شخصيت اول داستان، آن را به اشتباه نقل می‌كند در حالی كه خود را به عنوان «ناطور دشت» می‌بيند كه بايد بچه‎های دنيا را از فروافتادن از يك «صخره مسخره» محافظت كند.داستان به صورت مونولوگ و با زبان عاميانه زنده نوشته شده است. قهرمان بی‌قرار ۱۶ ساله ـ همان طور كه خود سالينجر در جوانی بی‌قرار بود ـ در طول تعطيلات كريسمس از مدرسه به نيويورك فرار می‌كند تا خودش را پيدا كند و برای اولين بار رابطه‌ی جنسی را تجربه کند. او شب را با رفتن به يك باشگاه شبانه سپری می‌كند، يك ملاقات ناموفق با يك فاحشه دارد و روز بعد يكی از دوست دخترهای قديمی‌اش را ملاقات می‌كند. پس از اين كه مست می‌كند به خانه می‌رود. معلم قديمی مدرسه هولدن به او پيشنهاد رابطه همجنس‎گرايانه می‌دهد. خواهرش را ملاقات می‌كند تا به او بگويد كه می‌خواهد خانه را ترك كند و يك شكست روانی را تجربه می‌كند. طنز رمان آن را در جايگاه سنتی مارک تواين در كارهايی كلاسيكش مثل ماجراهای هكلبری فين و تام ساير قرار می‌دهد اما نگاهش به دنيا خالی از اوهام و غفلت‎های آن‎هاست. هولدن همه چيز را ساختگی می‌خواند و در جستجوی صميميت و صداقت است. هولدن ارائه دهنده قهرمان اوليه با وحشت‎های دوران جوانی و بلوغ است اما پر از زندگی و از لحاظ ادبی نقطه مقابل بزرگ «ورتر جوان» گوته است.هر از چند گاه شايعاتی پخش می‌شوند كه سالينجر رمان ديگری منتشر خواهد كرد يا اين‎كه دارد با استفاده از نام مستعاری شايد مثل «توماس پينچون» كتاب منتشر می‌كند. «من توجه كرده‎ام كه يك هنرمند واقعی از هر چيزی بيشتر زنده می‌ماند. با ترديد می‌گويم حتی بيشتر از ستايش.» اين را سالينجر در سيمور: پيشگفتار می‌گويد. از اواخر دهه ۶۰ او از تبليغات دوری كرده است. روزنامه‎ها تصور می‌كنند چون او مصاحبه نمی‌كند چيزی برای پنهان كردن دارد. در ۱۹۶۱, مجله تايمز، گروهی از خبرنگاران را برای بررسی و تحقيق در مورد زندگی خصوصی سالينجر ارسال كرد. «من نوشتن را دوست دارم. من عاشق نوشتن هستم. اما فقط برای خودم و برای رضايت خودم می‌نويسم.» سالينجر اين را در ۱۹۷۴ به خبرنگار نيويورک تايمز گفت. با اين وجود بر اساس حرف‎های جويس مينراد، كه برای مدتی طولانی از دهه ۱۹۷۰ به نويسنده نزديك بود، سالينجر هنوز هم می‌نويسد اما هيچ كس اجازه ندارد كار او را ببيند. مينراد ۱۸ ساله بود كه نامه‎ای از نويسنده دريافت كرد و پس از يك مكاتبه پرشور پيش سالينجر رفت.بيوگرافی بدون اجازه‎ی يان هميلتون از سالينجر زمانی كه نويسنده استفاده‌ی گسترده از نقل قول‎های نامه‎های خصوصی‌اش را نپذيرفت، دوباره نوشته شد. نسخه جديد «در جستجوی جی.دی.سالينجر» در ۱۹۸۸ وارد بازار شد. در ۱۹۹۲ خانه Cornish سالينجر آتش گرفت اما او از دست خبرنگارانی كه فرصتی برای مصاحبه با او پيدا كرده بودند، فرار كرد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ سالينجر با كالين اونيل ازدواج كرد. داستان مينراد از رابطه‌اش با سالينجر در اكتبر ۱۹۹۸ با نام خانه ما در دنيا روانه بازار شد.