24 October, 2007

صد سال تنهایی



گابوبراي نوشتن «صد سال تنهايي» با کلي مشکل مواجه بوده، نه پولي در بساط داشته و نه مثل امروز آن قدر ثروتمند و مشهور که شايعه سفر سال آينده اش به ايران کلي خبرساز باشد। «صد سال تنهايي» حالا چهل سال از عمرش گذشته. چهل سال ساعات کوتاهي از تنهايي خيلي ها را پر کرده با عبارات، مکان ها و شخصيت هاي فراموش نشدني و عجيب و غريب اش، از «خوزه آرکاديو بوئنديا» گرفته که پدرخوانده خانواده «بوئنديا» است تا «آئورليانو» سوم که از نوادگان نسل هفتم خانواده به حساب مي آيد. «صد سال تنهايي» حالا جزء حافظه ادبي بسياري از رمان دوستان دنيا است، کتابي که باعث شد خالق اش جزء معدود نويسنده هاي خوش اقبالي باشد که در طول حيات شان طعم شيرين موفقيت ادبي را مي چشند.
ماهنامه ادبي «مگزين ليته رر» هم يک سال قبل از آنکه «صد سال تنهايي» جايزه نوبل را نصيب «گابريل گارسيا مارکز» کند يعني سال ۱۹۸۱، سراغ اين نويسنده کلمبيايي رفته و از او درباره نوشتن اين رمان تاثيرگذار امريکاي لاتين سوال کرده و آن را براي دومين بار در ويژه نامه چهلمين سال انتشار مجله که دسامبر ۲۰۰۶ منتشر شده، چاپ کرده است.***«گابريل گارسيا مارکز» خود درباره «صد سال تنهايي» مي گويد : ا
«از خيلي وقت پيش درباره نوشتن «صد سال تنهايي» با خودم فکر مي کردم. چند بار هم شروع کردم به نوشتن. همه چيز آماده بود، مي دانستم چه ساختاري خواهد داشت، اما لحن داستان در نمي آمد. يعني به چيزي که مي نوشتم ايمان نداشتم. به نظرم يک نويسنده مي تواند هر چيزي که به ذهنش برسد را بگويد، به شرطي که به آن ايمان هم داشته باشد. اگر هم بخواهيد بفهميد که کسي به شما ايمان دارد يا نه، کافي است ببينيد خودتان به خودتان ايمان داريد يا نه. هر بار که «صد سال تنهايي» را شروع مي کردم، نمي توانستم به نوشته ام ايمان بياورم. تا اينکه لحن داستان درآمد و اين قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهميدم که نزديک ترين لحن داستان همان لحن مادربزرگم است وقتي که چيزهاي عجيب و غريب و هيجان انگيز تعريف مي کرد، لحني کاملاً طبيعي و همان چيزي بود که به آن ايمان پيدا کردم و اگر بخواهيد از ديدگاه ادبي هم نگاه کنيد همان لحني است که در کل رمان «صد سال تنهايي» حکمفرماست.»
وقتي مي نوشتي، صفحات رمان را هر از چند گاهي به کسي نمي دادي که بخواند؟
। هرگز حتي يک خط. حتي روي اين موضوع تعصب هم داشتم، انگار که خرافاتي شده باشم. چون به نظرم اگر هم قرار باشد که ادبيات را محصولي اجتماعي بدانيم، خلق اثر ادبي صرفاً فردي است و در اکثر مواقع هم فردي ترين کار دنيا است. وقتي داريد چيزي را مي نويسيد، هيچ کس نمي تواند به شما کمک کند. تنهاي تنهايي، بي هيچ دفاع مثل يک کشتي غرق شده در اعماق دريا. اگر هم تلاش کني که از کسي کمک بگيري، که مثلاً نوشته ات را بخواند و راهي نشانت بدهد، بيشتر دچار تشويش مي شوي و آسيب وحشتناکي مي بيني چون هيچ کس دقيقاً نمي تواند بفهمد که موقع نوشتن چه چيزي توي مغزت مي گذرد. در عوض، براي دوستانم کار ديگري مي کنم؛ هربار که چيزي مي نويسم، حسابي پرحرفي مي کنم و قسمتي از نوشته را برايشان تعريف مي کنم و هر دفعه دوباره آن را از نو تعريف مي کنم. بعضي از دوستانم مي گويند که همين داستان را لااقل سه بار برايشان تعريف کرده ام، که البته هر دفعه با دفعه قبل کاملاً فرق داشته. راست مي گويند و من هم با عکس العمل هايشان در برابر هر داستان نقاط ضعف و قوتم را بهتر مي فهمم و با اين کار درباره خودم هم نظري پيدا مي کنم و از تاريکي هاي وجودم چيزي را مي کشم بيرون
.
گفته بودي که همسرت «مرسدس» در نوشتن «صد سال تنهايي» خيلي کمک ات بوده.درست است؟ خب، ما، يعني «مرسدس» و بچه ها به «آکاپولکو» برگشته بوديم و ناگهان يک دفعه همه چيز انگار برايم روشن شد। گفتم؛ همين طور بايد باشد، تصوير پدربزرگي که بچه هايش را با يخ آشنا مي کند. همينطور بايد حکايت کرد، تند و سريع. بعد هم بايد همين لحن را حفظ کرد. کمي گشت زدم و به مکزيک بازگشتم و نشستم تا کتاب را بنويسم.
پس در «آکاپولکو» نبودي؟
نه و «مرسدس» مي گفت؛«خل شدي،» اما همه چيز را تحمل کرد، نمي تواني بفهمي که «مرسدس» تو اين مدت چه چيزهايي را تحمل کرده، ديوانگي هاي اين چنيني را. مکزيک بودم که داستان شروع کرد به فوران کردن. شروع داستان هم هميشه خدا سخت ترين قسمت است. اولين جمله هر رمان يا هر داستان طول و لحن و سبک و همه چيز داستان را مشخص مي کند. مشکل اصلي شروع کردن است. با آن سرعتي که شروع کردم و آن چيزهايي که توي ذهنم بود فکر مي کردم که نوشتن کتاب شش ماهي زمان ببرد، بعد از اتمام چهار ماه يک شاهي هم نداشتم و نمي خواستم متوقف بشوم. با پولي که از جايزه ادبي يي که براي نوشتن «لا مالا هورا» به دست آورده بودم، يک بار هزينه بيمارستان را دادم براي به دنيا آمدن پسر دوم ام و با باقي آن ماشين خريدم، ماشين را هم در طول اين مدت دادم گرو و به «مرسدس» گفتم؛ بيا، اين هم پول، من مي روم سراغ نوشتن. اما نوشتن «صد سال تنهايي» نه شش ماه که هجده ماه طول کشيد و در تمام اين مدت «مرسدس» حرفي از کم و زياد پولي که از گرو گذاشتن ماشين به دست مي آمد به ميان نياورد و چيزي هم درباره سه ماه اجاره معوقه خانه نگفت. به من گفت؛«اشکالي ندارد آقا، نه ماه بايد تحمل کنيم و بعدش همه چيز حل مي شود.» همين طور هم شد. يک چک به صاحب خانه داد همراه نه ماه اجاره عقب افتاده. بعد از انتشار «صد سال تنهايي» همين مردي که کلي رسوايي به وجود آورد، کتاب را که خواند زنگ زد به من و گفت؛ «آقاي گابريل گارسيا، از اينکه من هم سهمي در اين کتاب داشتم بسيار مفتخرم.»يک ماجراي ديگر هم هست، «مرسدس» مي داند که هر بار که شروع مي کنم به نوشتن پانصد برگه کاغذ و حتي هم بيشتر لازم دارم و هميشه هم اين مقدار را پيدا مي کنم। من از يک ريتم بخصوصي تبعيت مي کنم؛ در يک زمان مشخص، بازده مشخص و مصرف کاغذ مشخصي دارم، کاغذهاي ماشين شده و برگه برگه شده. يک برگه مي گذارم توي ماشين تحرير، مستقيماً بدون اينکه از قبل بنويسم مي گذارم توي ماشين تحرير و هر وقت که از نوشتن دست کشيدم يا اينکه از نوشته خوشم نيامد يا اشتباه تايپي پيش بيايد يا اينکه يک فاصله لعنتي زيادتر گذاشته باشم، احساس نمي کنم که فقط يک فاصله زياد گذاشته شده بلکه فکر مي کنم که مثلاً اشتباه از آفرينش خود اثر است. دوباره از نو شروع مي کنم و ورقه هاي کاغذ همين طور روي هم انباشته مي شود و دوباره از نو جمله را مي نويسم و کم کم جملات بلند تر مي شود و بالاخره جمله درست از کار در مي آيد و هر وقت که يک کاغذ تمام پر شد، حالا مي نشينم و متن را دستي اصلاح مي کنم، تا اينکه همه کار شسته و رفته شود. يک بار يک داستان دوازده صفحه يي نوشتم و در نهايت ديدم که براي نوشتن اش پانصد کاغذ به کار برده ام. اين ميزان مصرف کاغذ براي نوشتن با ماشين تحرير باورنکردني است
.
گفته يي که هر آن چه نوشتي پايه و اساس واقعي دارد و مي تواني آن را جمله به جمله نشان بدهي. چند تا مثال مي شود بزني؟
هر چيزي که نوشتم پايه و اساس رئال دارد وگرنه داستان فانتزي مي شد و فانتزي هم اگر باشد مي شود «والت ديسني». که هيچ رغبتي هم ندارم به آن. اگر کسي به من بگويد که يک گرم فانتزي در آثارم مي بيند، شرم مي کنم. من در هيچ کدام از کتاب هايم فانتزي ندارم. مثلاً آن قسمت معروف پروانه هاي جوان «مريسيو بوبيليونا».... که مي گويد؛«چه شگفت انگيز،» واي خداي من، خيلي خوب يادم مي آيد که وقتي شش سالم بود، برق کاري بود که در «آراکاتاکا» مي آمد خانه مان و مادربزرگم را به ياد مي آورم که پروانه مي گرفت... اين از همان رازهايي است که آدم دوست ندارد فاش کند ديگر. مادربزرگم با يک تکه پارچه پروانه هاي سفيد مي گرفت، آره سفيد. زياد پير نبود و يادم مي آيد که مي گفت؛«لعنتي، نمي خواهم اين پروانه را بيرون کنم ها اما هر بار که اين برق کار مي آيد خانه مان، اين پروانه هم فوراً مي آيد توي خانه». هميشه به يادم بوده اين موضوع. اما مي خواهم چيزي به تو بگويم. در واقع رنگ پروانه ها سفيد بود، اما من نمي توانستم به آن ايمان بياورم. اما اينکه جوان بودند را بهش ايمان داشتم و مثل اينکه تمام دنيا هم به آن ايمان آورده