24 July, 2008

مادام بوواری اثر گوستاو فلوبر

مادام بوواري در ايران در ابتدا در سال 1321 توسط بنگاه مطبوعاتي صفي عليشاه به‌طور خلاصه چاپ شد. بعد از آن در سال 1341 به همت مشفق همداني توسط انتشارات امير كبير منتشر شد و سال‌ها پس از آن توسط آقايان محمد قاضي و عقيلي دوباره مورد بازنگري قرار گرفت و به طبع رسيد. ترجمه‌اي كه با وجود رواني نثر، علاوه بر سبك و گويشي قديمي مشكلات ويراستاري نيز دارد. اما ترجمه جديد مهدي سحابي از مادام بوواري نسبت به ترجمه‌هاي پيش از خود از ايراد‌هاي كمتري برخوردار است، مترجم باسابقه‌اي كه تربيت احساسات فلوبر را نيز ترجمه كرده است. با خواندن اين دو اثر ارزشمند است كه مي‌توان سرچشمه جهاني را كه پروست مي‌آفريند يافت.
مطلب زیرر ا آقای آرش نقیبیان نوشته است
یکصد‌ و پنجاه سال از نگارش رمان ماد‌ام بوواری می‌گذرد‌. کتابی که غالب منتقد‌ان اد‌بی بر اهمیت آن و خوانش‌های مکرر از آن تأکید‌ کرد‌ه‌اند‌. بی‌شک نگارش یاد‌د‌اشتی د‌رباره‌ی این کتاب و پیرامون ترجمه‌ی جد‌ید‌ی که مهد‌ی سحابی از آن به د‌ست د‌اد‌ه است کار ساد‌ه‌ای نیست و قبل از هرچیز باید‌ به تولد‌ و جریان شکل‌گیری این شاهکار فخیم اد‌بیات فرانسه بپرد‌ازیم. فکر اصلی این کتاب از ماجرایی که به نامِ «قضیه‌ی د‌لونه» د‌ر مطبوعات آن روز فرانسه شهرت یافته بود‌ گرفته شد‌ه است:‌ اوژن د‌ولامار معروف به «د‌لونه»‌ کارمند‌ وزارت بهد‌اری و زنش، د‌لفین کوتوریه د‌قیقاً همان پرسوناژهای شارل و اِما بوواری د‌ر کتابِ فلوبر هستند‌. تمامی شخصیت‌های د‌استان مشخصاً از این رخد‌اد‌ وام گرفته شد‌ه‌اند‌. رود‌لف بولانژه، اومه‌ی د‌اروساز و... اجزای د‌استان امّا ساخته و پرد‌اخته‌ی ذهنِ خلاقِ فلوبر است.
نگارش رمان ماد‌ام بوواری از سپتامبر 1851 تا آوریل 1856 طول کشید‌. فلوبر د‌ر طول این 5 سال تقریباً از ملکش، کرواسه، خارج نشد‌. هر روز پشتِ میز کار می‌نشست و جز چند‌ خطی نمی‌نوشت، ولی مرتباً آن‌ها را تغییر می‌د‌اد‌ و د‌وباره می‌نوشت و چون محکوم به اعمالِ شاقه‌ای سخت کار می‌کرد‌. جالب اینجاست که بعد‌ از مد‌تی کار، فلوبر شیفته‌ی اثرش شد‌ و با پرسوناژهای د‌استانش همد‌لی غریبی احساس کرد‌ تا جایی که گفت:‌ «ماد‌ام بوواری خود‌ منم.» د‌ر مجموعه مکاتبات و نامه‌هایی که پس از مرگش از او به چاپ رسید‌ه است به صد‌ها مورد‌ از این واگویه‌های اد‌بی برمی‌خوریم و متوجه‌ می‌شویم که فلوبر د‌ر طی این سال‌ها به مثابه انسانی سِحرزد‌ه و مفتون‌شد‌ه زند‌گی می‌کرد‌ه، او مفتونِ رمانش شد‌ه بود‌. بعد‌ها به ماکسیم د‌وکان از نزد‌یک‌ترین د‌وستانش می‌گوید‌:‌ «وقتی د‌اشتم صحنه‌ی سم خورد‌ن اِما بوواری را می‌نوشتم مزه‌ی آرسنیک را د‌ر د‌هنم حس می‌کرد‌م!» راز حیات شگفت‌انگیز این رمان و تمامی نوشته‌های فلوبر به تعبیر موریس بلانشو، نویسند‌ه و فیلسوفِ معاصر فرانسوی، د‌ر د‌و نکته نهفته است: اول واقع‌گرایی و رئالیسم د‌ر حواد‌ث و د‌وم رنج و مرارت د‌ر نگارش.‌ فلوبر هر پاراگرافِ د‌استان‌هایش را بارها و بارها از نو می‌نوشته و وسواس او د‌ر نگارش ما را به یاد‌ جمله‌ی ویلیام فاکنر می‌اند‌ازد‌ که می‌گفت:‌ «کار اد‌بی عرق‌ریزان روح است.»
د‌استان با آمد‌ن شاگرد‌ «تازه‌ای» به یک د‌بیرستان شهرستانی آغاز می‌شود‌. خوانند‌ه‌ی کتاب مسیر زند‌گی‌ این پسربچه را د‌نبال می‌کند‌ که طبیب بهد‌اری است و با زنی که ماد‌رش برای او می‌گیرد‌ عروسی می‌کند‌. زن از او بزرگ‌تر است و او را سخت د‌وست می‌د‌ارد‌ ولی د‌ر مود‌ او مستبد‌انه عمل می‌کند‌. شارل بوواری ضمن بازد‌ید‌های پزشکی و کاری‌اش به د‌ختری برمی‌خورد‌ و عاشق او می‌شود‌. د‌ختر که اسمش (اِما رئو) است فرزند‌ مالک متمولی است و د‌ر یک صومعه و تحتِ تعالیم سختِ کاتولیکی رشد‌ه کرد‌ه است و تمام این‌ها د‌ر سر و قوه‌ی تخیلِ اِما نوعی سود‌ازد‌گی و خیال‌پروری را راه د‌اد‌ه است. تصورات و تخیلاتی د‌ر سر د‌ختر پید‌ا شد‌ه که تحققِ‌ آن‌ها د‌ر زند‌گی متوسط با شارل بوواری به انجام و نتیجه نخواهد‌ رسید‌. پس از مد‌تِ کوتاهی از عروسی، اِما د‌چار سرخورد‌گی می‌شود‌؛ زیرا عروسی آنچه را او انتظار د‌اشت به ارمغان نیاورد‌ه است.
اِما بوواری زایید‌ه‌ی جهان اید‌ه‌آلیسم است و روحش با رومانتیک‌ها پیوند‌ عمیقی د‌ارد‌. و این خطایی است که نویسند‌ه‌ی رئالیستی چون گوستاو فلوبر هرگز نمی‌تواند‌ از آن بگذرد‌. کم‌کم شرایط روحی اِما به هم می‌ریزد‌ و شارل به خاطر او مکان و شهر زند‌گی‌شان را تغییر می‌د‌هد‌. با شروع بخشِ د‌وم که با د‌وران آبستنی اِما آغاز می‌شود‌ خوانند‌گان د‌استان با مرد‌مان شهر یونویل و به‌ویژه با اومه‌ی د‌اروساز آشنا می‌شوند‌. اِما به محض استقرار د‌ر یونویل به شاگرد‌ محضرد‌اری به اسم لئون برمی‌خورد‌ که آد‌اب و رفتاری د‌قیق و شایسته د‌ارد‌. این د‌و بلافاصله شیفته‌ی همد‌یگر می‌شوند‌، ولی پس از چند‌ی این عشقِ بی‌سرانجام، نافرجام می‌ماند‌ چرا که جوان شهرستانی به پاریس می‌رود‌. پس از چند‌ی اِما بوواری به نجیب‌زاد‌ه‌ای روستایی و زنباره به نام رود‌لف بولانژه برمی‌خورد‌. او نیز د‌ر ذهن سود‌ازد‌ه‌ی‌ اِما مرد‌ اید‌ه‌آل اوست که با اسب سفید‌ خوشبختی به د‌نبالش آمد‌ه است.
اِما از رود‌ولف می‌خواهد‌ که با هم فرار کنند‌. رود‌ولف که وضع را چنین می‌بیند‌ او را ترک می‌گوید‌. د‌ر خلالِ این حواد‌ث، فلوبر آد‌اب و رسوم و سنت‌های جالبی از شهر و مرد‌مانِ ایالتِ نورماند‌ی د‌ر قرن 19 به د‌ست می‌د‌هد‌. فرار رود‌ولف برای اِما ضربه‌ی وحشتناکی است و خیال می‌کند‌ به‌زود‌ی خواهد‌ مُرد‌؛ ولی حالش کم‌کم به جا می‌آید‌ و د‌چار یک بحرانِ عرفانی می‌شود‌. شارل همسرش را به روآن می‌برد‌، د‌ر صحنه‌ی تئاتر ا‍ِ‌ما به لئون برمی‌خورد‌. شارل بی‌احتیاطی می‌کند‌ و همسرش را د‌ر روآن می‌گذارد‌ و خود‌ش به یونویل برمی‌گرد‌د‌. لئون جوان که د‌ر پاریس تجربه اند‌وخته این بار شجاعت بیشتری به خرج می‌د‌هد‌ اما بوواری ترتیبی می‌د‌هد‌ تا بد‌ون شوهرش به روآن برگرد‌د‌ و د‌ر آنجا رفیقه‌ی لئون می‌شود‌ و با این عمل آرامشی گذرا د‌ر زند‌گی اِما بوواری پد‌ید‌ می‌آید‌.
تنها اشکال ماجرا د‌روغ‌هایی است که اِما باید‌ مرتباً به همسرش بگوید‌ و برای د‌ید‌ارهای عاشقانه‌ی خود‌ با لئون زمینه‌سازی کند‌.
اِما برای تجمل‌پرستی و مد‌گرایی که سخت بد‌ان وابسته است مرتب قرض روی قرض بالا می‌آورد‌. تاجر پیر و رِباخواری به اسم لورو او را محکوم می‌کند‌ که ظرف 24 ساعت باید‌ مبلغ 8,000 فرانک بپرد‌ازد‌. زن جوان سرگشته و بی‌نوا برای د‌ریافت کمک به سوی لئون که د‌یگر از د‌ست او خسته و سیر شد‌ه می‌رود‌ و د‌ستِ رد‌ به سینه‌اش می‌خورد‌. بعد‌ به نزد‌ رود‌ولف می‌رود‌ که رد‌ کمک از سوی او به مثابه تیر خلاصی است که اِما را از پای د‌رمی‌آورد‌ و با زهر آرسنیک د‌ر حضور شوهرش خود‌ را می‌کشد‌.
اما بوواری قربانی ناسازگاری بین حقیقت زند‌گی و تصور و توهمی می‌شود‌ که د‌ر ذهن خود‌ از زند‌گی ساخته است. عینیت فلوبر و نگاه سرد‌ و سخت او به وقایع حیات انسان طبعاً به سمتِ محکومیت هرچه بیشتر اِما بوواری پیش می‌رود‌.
فلوبر همچون پزشکی بی‌روح کالبد‌ جامعه‌‌اش را می‌شکافد‌ و معتقد‌ است نویسند‌ه همچون تاریخ‌نویس باید‌ مورخ جامعه‌اش و طبقات آن باشد‌. بی‌گمان تأثیر رئالیسم قرن 19 فرانسه و نوابغی چون فلوبر و بالزاک د‌ر جریان‌های فلسفی ـ‌ اجتماعی اواخر قرن 20 با وضوح کامل احساس می‌شود‌. راز مانایی فلوبر و آثارش بی‌گمان د‌ر همین رویکرد‌ به حقیقتِ سخت و خشنِ زند‌گی و نگاهِ بی‌مجامله‌ی او به نفسِ حیات است.
اهمیت و تأثیر فلوبر چند‌ین د‌هه پس از مرگش شناخته و روشن گرد‌ید‌. د‌ر قرن بیستم ژان پل سارتر د‌ر کتابی سه‌جلد‌ی و بسیار حجیم تحت عنوانِ احمقِ‌ خانواد‌ه سعی کرد‌ تمام همت خود‌ را به کار گیرد‌ و از فلوبر به عنوان یک انسانِ امروزی مثال بیاورد‌ تا بتواند‌ فلسفه‌ اگزیستانسیالیستی خود‌ را ثابت کند‌. سؤال اصلی سارتر این است که چه چیزی د‌ر تربیت کود‌کی فلوبر او را به «ماد‌ام بوواری» رساند‌.
رئالیسم فلوبر پس از جریان رومانتیسم و اد‌بیات رمانتیکی که با توصیفات غیرواقعی‌اش حوصله‌ی غالب خوانند‌گان را سر می‌بُرد‌ همچون پتکی بر سر هر امید‌واریِ کاذب و رؤیاهای د‌ل‌خوشکنک فرود‌ آمد‌ و جهانی سخت حقیقی و تلخ را د‌ر ذهن خوانند‌گانش ترسیم کرد‌. فلوبر مناد‌ی واقعیت هراس‌انگیز حیات انسان د‌ر جهان است.
چاپ اول رمان ماد‌ام بوواری د‌ر فرانسه جنجالی سخت بر پا کرد‌. باز هم مناد‌یان اخلاقِ عمومی جامعه سخت برآشفتند‌ که فلوبر قصد‌ ترویج اروتیسم را د‌اشته و می‌خواهد‌ مبانی اخلاق کاتولیکی فرانسه را سست کند‌.
د‌ر 24 ژانویه 1875 فلوبر به اتهام توهین به اخلاق و مقد‌ساتِ مذهبی به د‌اد‌گاه احضار شد‌. پس از آن فلوبر که سخت افسرد‌ه و د‌لزد‌ه شد‌ه بود‌ برای مد‌تی از جریان‌های اد‌بی فرانسه کنار کشید‌ تا اینکه با رمان بزرگ و فاخرِ سالامبو پاسخ تمام منتقد‌ان خود‌ از جمله ژرژ ساند‌ را د‌اد‌. ژرژ ساند‌ که از نویسند‌گان بزرگ و هم‌د‌وره‌ی فلوبر است تلخی رمان ماد‌ام بوواری را برنمی‌تابید‌ و نقد‌های بسیار تند‌ی برضد‌ کتاب فلوبر نوشت. د‌ر حقیقت ارزش رمان ماد‌ام بوواری‌ و د‌یگر آثار فلوبر نه د‌ر قرن نوزد‌هم بلکه د‌ر قرن بیستم شناخته شد‌.
د‌ر د‌وران معاصر، نویسند‌گان پست‌مد‌رنی چون ژان بود‌ریار، میشل فوکو و ژیل د‌لوز از ماد‌ام بوواری به‌عنوان شاهکار بی‌بد‌یل و کتابی که د‌ر تحول رمان‌نویسی فرانسه نقش مهمی د‌اشته یاد‌ کرد‌ه‌اند‌.
***
د‌ر پایان باید‌ اشاره‌ای به ترجمه‌ی مهد‌ی سحابی د‌اشته باشیم. سحابی قبل از این نشان د‌اد‌ه است که علاقه‌ی خاصی به آثار کلاسیک د‌ارد‌؛ ضمن اینکه همواره تحولاتِ رمان‌نویسی مد‌رن د‌ر فرانسه و ایتالیا را نیز به‌د‌قت د‌نبال می‌کند‌.
چند‌ سال پیش کتاب تربیت احساسات فلوبر توسط نشر مرکز و با ترجمه‌ی سحابی منتشر شد‌ که خوانند‌گانِ فارسی‌زبان از آن خوب استقبال کرد‌ند‌. امسال نیز همان ناشر با چاپ اول رمان ماد‌ام بوواری ‌همه را شگفت‌زد‌ه کرد‌ه است؛ هرچند‌ هرگز نمی‌توان از ارزش‌های ترجمه‌ی زند‌ه‌یاد‌ محمد‌ قاضی گذشت خصوصاً اینکه قاضی اولین فرد‌ د‌ر ایران بود‌ که د‌ست به ترجمه‌ی این شاهکار اد‌بی زد‌ و به قول قد‌ما: «الفضل للمتقد‌م.» اما گذشتِ زمان و تغییراتی که د‌ر زبان فارسی رخ د‌اد‌ه از جمله واژه‌سازی‌های جد‌ید‌ نیاز به یک ترجمه‌ی مجد‌د‌ از این کتاب را توجیه می‌کند‌. کما اینکه چند‌ی پیش نیز خانم لیلی گلستان ترجمه‌ای روان و خواند‌نی از کتابِ بیگانه‌ی آلبرکامو به د‌ست د‌اد‌ند‌ د‌رحالی‌که 2 ترجمه‌ی د‌یگر نیز د‌ر بازار بود‌ و جالب اینجاست که ترجمه‌ی ایشان با موفقیت و مهر با تأیید‌ بازار کتاب روبه‌رو شد‌ و د‌ر اند‌ک مد‌تی به چاپ د‌وم رسید‌.
باید‌ اند‌کی صبر کرد‌ تا بهتر و د‌قیق‌تر بتوان به واکنش‌ها و عکس‌العمل‌های مخاطبانِ فارسی‌زبان نسبت به این شاهکار اد‌بی پی برد‌. منتظر می‌مانیم.
منابع
1- Jean Paul Sartre; L’idiot de Famille; 3 vol; 1971; Gallimard
2- تاریخ اد‌بیات فرانسه‌ی قرن نوزد‌هم؛ پیر برونل؛ ترجمه‌ی مهوش قویمی؛ نشر سمت؛ 1382

مرگ در می زند اثر وودی آلن


خلاصه داستان مرگ در مي زند:
نات: لعنت بر شيطون. اين صداي چي بود؟

مرگ: گندش بزنن اين خونه‌هاي چند طبقه‌رو .... نزديك بود گردنم بشكنه.

نات: تو ... تو ديگه كي هستي؟

مرگ: مرگ

نات: كي؟.

..مرگ: مرگ‌ مرگ‌ مرگ.... ببينم، يه ليوان آب داري به من بدي؛ گلوم عين چوب خشك شده.

نات: مرگ؟ منظورت چيه از اينكه مي‌گي مرگي؟

مرگ: تو چه مرگته؟ مگه عقب موندۀ ذهني هستي؟ ببينم، تو مگه اين لباس يه دست مشكي و اين صورت رنگپريدۀ منو نمي‌بيني؟

نات: چرا....

مرگ: مرگم. ببينم تو اين دم و دستگاهت يه ليوان آب خوردن پيدا نشد؟

نات: ببينم اين يه جور شوخي خركي نو ظهوره؟

مرگ: شوخي؟ تو پنجاه و هفت سالته... درسته؟ اسمت نات آكرمنه... درسته؟ تو خيابون پاسيفيك، زندگي مي‌كني....درسته؟ ايناهاش... همه اسم و مشخصاتت رو اينجا نوشتم....

نات: من نمي خوام بميرم!

مرگ: نمي‌خوام بميرم نمي‌خوام بميرم، خواهش مي‌كنم شروع نكن. من هنوز بابت بالا اومدن از اين ديوار نكبت خونه‌ات سرگيجه و تهوع دارمو اصلاً و ابداً حوصله مزخرف شنيدن ندارم.

نات: حالا چرا از در نيومدي تو؟

مرگ: مي‏خواستم ورودم خيلي هيجان انگيز باشه. از بيرون ديدم پنجره‌هاي خونه‌ات خيلي بزرگه‌ و خودت هم سخت مشغول چيز خوندني. دلم نيومد همين طور سرمو بندازم پايين، از پله‏ها بيام بالا و در خونه‌تو بزنم ... ورود خيلي بي مزه‌اي مي‌شد؛ خودت هم حتماً اينو قبول داري ... متأسفانه داشتم مي‌اومدم بالا پام ليز خورد و لوله ناودون خونه‌ات شكست. چيزي نمونده بود گردنم هم بشكنه ... البته بدبختانه گوشه لباسم جر خورد. شب سختي بود.

نات: تو لوله ناودون خونه منو شكستي؟!

مرگ: باور كن شكسته بود. به يه نخي بند بود. حالا داشتي چي مي خوندي؟ "رسوايي بزرگ اخلاقي در يك مهماني مختلط" ... عجب مقاله با حالي! ... مي‌شه بعد از اينكه كارمو تموم كردم اين روزنامه‌رو به من قرض بدي؟

نات: من خودم هنوز اين مقاله رو تموم نكردم....

مرگ: آماده‌اي؟

نات: آماده؟! واسه چي؟

مرگ: مرگ ... فرجام زندگي ... خواب بي رويا ... و خلاصه هر اسم ديگه‌اي كه مي‌پسندي ... آخ ... نگاه كن ... تو اولين مأموريتم دچار سانحه شدم. خدا كنه حالا يه موقع قانقاريا نگيرم؛ ميگن مرض مرگباريه. يالاّ زود باش آماده شو ... من بايد هر چه زودتر برگردم و پامو پانسمان كنم.

نات: صبر كن ... من احتياج به زمان دارم ... من اصلاً آمادگي مردن ندارم.

مرگ: جداً متأسفم. اما عدم آمادگي تو هيچ ربطي به من نداره. البته دوست دارم كمكت كنم اما نمي‌تونم؛ چون به قول قديميا اجلت رسيده.


نات: چي جوري اجلم رسيده؟ من تازه دارم به زندگيم سر و سامون مي‌دم ... تازه حقوقم اضافه شده....

مرگ: ببينم، نمي‌خواي از اين بحثاي احمقانه دست برداري و آماده بشي؟

نات: مي‌بخشي‌ها ... جسارته ... اما راستش من نمي‌تونم قبول كنم كه تو مرگي. اصلاً به قيافت نمي‌خوره.

مرگ: توقع داشتي قيافم عين كي باشه؟! راك هادسن؟

نات: بهت بر نخوره .... من منظوري نداشتم.

مرگ: چرا، دقيقاً يه منظوري داشتي ...

نات: خب: ... آره ... اين جوري مي شه گفت كه ... بله ... من فكر مي كردم قدت يه هوا بلند تر باشه.

مرگ: مزخرف می گی ... من قدم یک متر و پنجاه و هفته و کاملاْ متناسب با وزنمه.

نات: میدونی ... همچین بفهمی نفهمی یه کم شبیه منی.

مرگ: خب مگه قرار بود شبیه کی باشم؟ من مرگ توام.

نات: به من یه کوچولو وقت بده... می شه یک روز دیگه بمیرم؟

مرگ: امکان نداره ... من اجازه ندارم

نات: ببینم نمی شه یه راه حل براش پیدا کنیم؟

مرگ: مثلاْ ... چه راه حلی؟ن

ات: مثلاْ ... مثلاْ ... ببینم، تو اهل بازي شطرنج هستي؟

مرگ: نه ... اينقدر احمق نيستم.

نات: اما من ... من خودم ديدم كه تو يه فيلم شطرنج بازي مي كردي.

مرگ: اون من نبودم. من از شطرنج بيزارم. حالا اگه باز صحبت ورق و يه بازي سبك مث "رامي" مي‌كردي باز يه چيزي.

نات: تو جداً "رامي" بلدي؟

مرگ: بلدم؟! پسر من استاد ورقم....

نات: من باهات "رامي" بازي مي‌كنم. اگه تو بردي من دربست در اختيارت هستم ...

مرگ: و اگه تو بردي؟!

نات: يه كوچولو به من وقت اضافه مي دي ... حدود يه روز ... بلكه هم بيشتر....

نات: ببين ورقا همين جاست ... نيم ساعت هم طول نمي‌كشه.

مرگ: باشه ... بشين بازي كنيم. بعد از ماجراجويي امشب، ورق بازي يه كم به من آرامش مي ده....ن

ات: چي جوريه؟

مرگ: چي چي جوريه؟

نات: مرگ.

مرگ: مي‌خواستي چي‌جوري باشه؛ دراز به دراز مي افتي و كارت تموم مي‌شه.

نات: بعدش ... بعدش خبري هست؟

مرگ: خودت به موقع مي‌بيني‌.

نات: آها ...‌ پس مرگ يه در بسته نيست، يه ظلمت ابدي هم نيست ... قراره من يه چيزي ببينم.

مرگ: بازيتو بكن....

نات: تو نمي‌خواي هيچي به من بگي؟ يعني حق نداري هيچي به من بگي؟ حتي اينكه قراره ما كجا بريم؟

مرگ: ما جايي نمي‌ريم تو جايي مي‌ري.

نات: منظورت چيه؟

مرگ: تو قراره با كله سقوط كني روي آسفالت خيابون ... گردنت مي‌شكنه و كمي از مغزت متلاشي مي‌شه ‌و خلاصه مي‌ميري.

نات: باز جاي شكرش باقيه كه لگنم نمي‌شكنه....


نات: حالا من بايد سقوط كنم روي آسفالت خيابون؟ نمي‌شه همين‌طور كه مثل بچه آدم روي تختم نشستم، گردنم بشكنه و مغزم متلاشي بشه؟

مرگ: نخير، كدوم احمقي تا حالا به اين شكل مسخره مرده ... يه دست ديگه بازي كنيم.

نات: آخه چرا نمي‌شه؟

مرگ: چون تو بايد حتماً سقوط كني اون پايين. حالا ديگه بس كن بذار من يكم تمركز داشته باشم....

نات: شصت و هشت من ... پنجاه و یک تو ... متأسفانه دوست عزيز ... تو باختي

مرگ: تف به اين شعور من ... مي دونستم كه نبايد اون نه پيك رو مي‌انداختم زمين.

نات: خب ... من فكر ‌كنم وقت خداحافظيه، فردا مي‌بينمت....



پيرامون زندگي و آثار وودي آلن
دو باور غلط سالهاست كه درباره من بين مردم رواج دارد. يكي اينكه من روشنفكرم، فقط به اين دليل كه عينكي هستم؛ و بدتر از آن اینکه هنرمندم، چون فيلم‌هايم نمي فروشد.
وودي آلن، تابستان ۲۰۰۲
آلن استوارت كنيزبرگ فرزند مارتين كنيزبرگ و نتي چري در اول دسامبر ۱۹۳۵ در بروكلين نيويورك متولد شد.در سن سه سالگي كارتون سفيد برفي را همراه با مادرش در سينما ديد و از آن پس سينما تبديل به خانه دوم او شد. خودش از اين تجربه چنين ياد مي‌كند: "از همان بچگي تو انتخاب زنا اشتباه مي‌كردم. وقتي رفتيم سفيد برفي رو ببينيم همه دلباخته‌ سفيد‌‌ برفي شده بودن و من عاشق نامادري بد ذاتش."از همان بدو ورودش به مدرسه، به خاطرضريب هوشي بالايش به كلاس تيزهوشان فرستاده شد. اما آلن از همان روز اول تصميم قطعيش را درباره فضاهاي آموزشي گرفت. او از مدرسه بيزار بود. آلن بدل به شاگرد شورشي كلاس شد كه نه تكاليفش را انجام مي‌داد، نه حرف مبصر كلاس گوش مي‌كرد و نه ‌به معلم‌هايش احترام مي‌گذاشت. ‌آلن هر كاري كه مي‌توانست كرد تا والدينش را وادار كند به او اجازه دهند در خانه بماند و معلم سر خانه برايش بگيرند.آلن در دوره كودكي و نوجواني، بسكتبال، فوتبال و بيسبال ورزش‌هايي بودند كه او در آن‌ها ستاره تيم‌اش بود. به بكس هم علاقه داشت كه با مخالفت خانواده‌اش مواجه شد و از خير ادامه آن گذشت.آلن به موسيقي و جادو نيز توجه خاصي داشت. از هفده ‌سالگي نواختن كلارينت را شروع كرد كه تا امروز، كه 70‌ سال از عمرش مي‌گذرد، همچنان آن را ادامه مي دهد. در زمينه جادو و شعبده بازي هم به خاطر علاقه و مطالعات زيادي كه در اين زمينه داشت يك بار در سن پانزده سالگي از او دعوت شد تا در برنامه تلويزيوني "دلقك جادويي"، حاضر شود؛ اما متأسفانه ترفند ويژه‌اي كه آلن در آن استاد بود غيب كردن يك بطري شراب بود كه به نظر مسئولان تلويزيوني اصلاً مناسب بينندگان خردسال آن نبود.سال۱۹۵۲، بالاخره وودي آلن متولد شد. آلن تا پيش از اين به صورت جسته گريخته مطالب طنز و لطيفه‌هايي مي نوشت و براي مطبوعات محلي مي‌فرستاد. اما در اين مقطع و در سن ۱۷ سالگي تصميم گرفت طنز نويس را به عنوان پيشه‌ي آينده‌اش جدي بگيرد و از آنجا كه از يك طرف حس مي كرد نام‌اش بيش‌تر مناسب يك نماينده مجلس عوام انگلستان است تا يك طنز نويس و كمدين؛ و از طرف ديگر فردي خجالتي بود و دوست نداشت همكلاسي‌هايش نام او را در روزنامه‌ها و مجله ببينند، نام مستعار وودي آلن را براي خود انتخاب كرد.‌در سال ۱۹۵۳ آلن وارد دانشگاه شد. با پس زمينه شخصيتي او مشخص بود كه خيلي در دانشگاه دوام نمي آورد. در همان پايان ترم اول، استادان خشك و جدي كه شعور درك طنز ظريف و هوشمندانه مقالات و مطالب او را نداشتند، بدترين نمرات‌شان را به او اختصاص دادند. معدل وحشتناك D آلن، مسئولان دانشگاه را متقاعد كرد كه بدون فوت وقت او را از ادامه تحصيل محروم كنند.آلن بعد از مدتي بيكاري، در ۱۹۵۵ به گروه نويسندگان برنامه‌هاي طنز شبكه تلويزيونيNBC پيوست. سرپرست گروه دني سايمن بود كه آلن پيوسته در مصاحبه‌هايش از او به نيكي ياد مي‌كند و مي‌گويد كه در مدت همكاري با او بسيار چيزها ياد گرفته است.‌از سال ۱۹۵۹،اختلالات عصبي و رواني آلن شروع شد. او از همان زمان جلسات روان درماني خود را آغاز كرد كه تا امروز نيز همچنان استمرار دارد. بيماري آلن، كه در بيشتر فيلم‌هايش نيز به آن پرداخته مي‌شود، قسمتي مربوط به دغدغه‌هاي روشنفكرانه‌اش و بخشي مربوط به اضطراب و استرس بي‌دليلي است كه گاه و بي‌گاه عارضش مي‌شود.آلن در اين زمينه مي‌گويد:"روانكاوان من دو چيز را خيلي خوب مي‌دانند: يكي اينكه من براي مداوا شدنم حتماً محتاج اين جلسات هستم و دوم اين‌كه دستمزد گزاف آن‌ها كاملاً منصفانه و منطقي است."وودي آلن به مدت ده سال براي برنامه‌هاي تلويزيوني و كمدين‌هاي سرشناسي چون باب هوپ و سيد سزار متن مي‌نوشت. طي اين مدت، او يكي دو جايزه امي - اسكار تلويزيوني - را نيز كسب كرد. نخستين تجربه سينمايي او، نوشتن فيلمنامه "تازه چه خبر پوسي كت" ساخته كلايودانر و حضور در نقش كوتاهي از فيلم بود. وودي آْلن كه در دهه ۷۰ ضمن فعاليت در عرصه سينما، براي مطبوعات نيز مقاله، داستان و نمايشنامه طنز مي‌نوشت با ساخت "آني‌هال" كه به اعتقاد اكثر منتقدان شاهكار سينمايي خود انجام داد. موفقيت در گيشه، استقبال گرم منتقدان و حضور پيروزمندانه فيلم در شب اسكار، آلن را به عنوان كارگرداني برجسته و صاحب سبك تثبيت نمود.آلن ظرف سي‌سال اخير بيست بار نامزد دريافت جايزه اسكار شده است، كه از اين لحاظ جزو ركورد داران است؛ هرچند از اين بيست نامزدي، او تنها سه بار موفق به دريافت اسكار (دو اسكار براي كارگرداني و فيلمنامه "آني‌هال" و يكي ديگر براي فيلمنامه "هانا و خواهرانش") شده و هر چند او شخصاً هيچ‌گاه در مراسم اسكار حاضر نشده و معتقد است كه "رقابت در عرصه هنر، جداً مضحك است".مجموعه‌اي كه معرفي مي‌شود، گزيده‌اي از كتاب Complet Prose Woody Alen چاپ سال 1992 است كه سه كتاب "تسويه حساب"(1971)، "بي‌بال و پر" (1975) و "عوارض جانبي"(1980) را در بر دارد.
بد نيست همانطور كه اين مقدمه را با جمله‌اي از وودي آلن شروع كرديم، با جملۀ ديگر از او -بر گرفته از مصاحبه‌ مفصل‌اش با "گاردين" در اواخر دهه هفتاد- پايان دهيم:در دنيا دو جور آدم وجود داره: آدمهاي خوب و بد. آدماي خوب شبا خيلي خوب مي‌خوابن؛ اما آدماي بد ... مي‌دونن كه از ساعات شب استفاده‌هاي بهتري هم مي‌شه كرد


این مطلب از سایت نشر چشمه آورده شده است..

17 July, 2008

زن های زندگی سالینجر


بیست و پنجم نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانه‌ی «جی‌دی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چه‌طور یک نفر همچین اجازه‌ای به خودش داده؟ آن‌هم خانه‌ی «جی‌.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبه‌‌هایی که سرزده رفته‌اند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانه‌اش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسنده‌ای که دور تا دور خانه‌ی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانه‌اش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدم‌هایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که می‌میرند برای دیدن حتی یک‌ لحظه‌‌ی این نابغه‌ی داستان‌نویسی آمریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده.
مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگی‌نامه‌ی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل درباره‌ی «سلینجر» سئوال کرد. این‌که از چه فروشگاه‌هایی خرید می‌کند و از چه مسیری می‌گذرد و در نهایت آن‌قدر پرس و جو کرد تا به در خانه‌ی «سلینجر» رسید اما نویسنده‌ی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصله‌اش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامه‌‌نگاری داشت به این راحتی‌ها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاق‌هایی رخ داد که شرح مبسوط‌ش در مقدمه‌ی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل‌وهشتم» آمده است.
اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق می‌کرد. آن کسی که در خانه‌ی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبه‌ای نبود. «سلینجر» به خوبی او را می‌شناخت. یعنی واقعیت‌ این است که بیست‌وپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانه‌ی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگی‌اش با «سلینجر» به انزوای خودخواسته‌ی او احترام گذاشت و حرفی درباره‌اش نزد تا آن‌که کم‌کم وسوسه‌ شد و درباره‌ی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه می‌شود دیگر.
این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی‌ هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در ۵ نوامبر سال ۱۹۵۳ بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبی‌اش هم را هم مدیون زندگی‌ کوتاه‌اش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب می‌نوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعه‌ای از نوشته‌هایش را برای «مجله‌ی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک ‌تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقاله‌اش را تحت عنوان «دختر هجده‌ساله‌ای که به زندگی گذشته‌اش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامه‌ها و رسانه‌های زیادی در آمریکا به نوشته‌ی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همه‌ی این سر و صداها «جی‌.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانه‌ای برحذر داشت.
«سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و هم‌خانه‌ی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه می‌خواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواسته‌ای رضایت نمی‌داد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سال‌ها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمان‌های زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوست‌داشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد.
کتاب «جویس مینارد» درباره‌ی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلی‌ها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بی‌شرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشته‌های شخصی‌ در سایت اینترنتی‌اش می‌نویسد: «من واقعا تعجب می‌کنم! چرا آدم‌ها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگی‌اش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشق‌اش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان می‌دهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمی‌شود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهن‌تان را می‌بستید و چیزی نمی‌گفتید؟»
اما «جویس مینارد» تنها یکی از زن‌های زندگی «جی‌.دی. سلینجر» است. حتی بعضی‌ از منتفدان ادبی حدس می‌زنند که این همه انزوا طلبی و گوشه‌نشینی «سلینجر» به خاطر همین زن‌های زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زن‌ها و البته دخترهای جوان نیز در داستان‌های سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه‌»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که می‌شناختم» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال ۱۹۴۱ که اصلا کمر نداشت» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمه‌ی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نمونه‌هایی از این‌هاست.
«جی‌.دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامه‌نویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره می‌نویسد: «گفته می‌شود که وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه می‌نوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف ۳۶ ساله‌ی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» می‌نویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسم‌اش را جلوی من نیاورید.»
شکست عشقی «سلینجر» در بیست‌ و دو سالگی و عشق‌اش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربه‌ی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» درباره‌ی این رابطه می‌گوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. نمی‌شد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از این‌که دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدند.»
با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حمله‌های عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسوی‌ای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی‌ مشترک‌اشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت‌ ماهه‌ی مشترک‌اشان خاتمه داد. سال‌ها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامه‌ای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره می‌گوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آن‌که آن را باز کند و بخواند، پاره‌اش کرد. پدرم اگر ارتباط‌اش را با کسی تمام کند، واقعا تمام می‌کند و بازگشتی در میان نیست.»
وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانی‌ای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده ساله‌‌ی شادابی بود و کم‌کم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانواده‌ی «گلس» داستان‌های «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعه‌ی «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نیز ازش نام‌برده می‌شود در میان کتا‌ب‌هایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سال‌های ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زن‌های زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.‌دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقه‌مند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا می‌کردند.
«سلینجر» اما روز به روز منزوی‌تر می‌شد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانه‌اش فاصله داشت، اوقات خود را می‌گذراند و گاهی دو هفته آنجا می‌ماند و به خانه بر‌نمی‌گشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم می‌کرد و بقیه اوقاتش را فقط می‌نوشت. «کلر» در همین باره می‌گوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجله‌ی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر درباره‌ی «مینارد» می‌گوید: «جویس لولیتای همه‌ی لولیتاهای جهان بود.»
پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.‌دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامه‌ی «آقای مرلین» را می‌دید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوش‌اش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره می‌گوید:«برنامه‌ی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت می‌کردم اما یک روز نامه‌ای از جی.دی. سلینجر به دست‌ام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آن‌که به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید می‌کردیم و سینما می‌رفتیم. در آخرین سال‌های دهه‌ی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آن‌ها به مقاله‌ای بر می‌گردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتش‌سوزی خانه‌ی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانه‌ی آن‌‌ها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.‌دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگی‌اش جلوی در خانه‌ی «سلینجر» ظاهر شد و در زد.

توضیح: این مقاله با الهام فراوان و کمک بسیار از مقاله‌‌ای تحت عنوان «زن‌های سلینجر» نوشته‌ی «پل السکاندر» نوشته شده است


.

اپرای شناور اثر جان بارت


جان بارت نویسنده‌ی جاافتاده و صاحب سبکی در ادبیات پست‌مدرن آمریکا است، به همین خاطر وقتی «اپرای شناور» را می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که چقدر امکان گفت‌وگو با «جان بارت» وجود دارد، هنوز مطمئن نبودم که زنده باشد و گمان می‌کردم که ‌همچون «دونالد بارتلمی» و «ریچارد براتیگن» که هر دو به ترتیب یک و پنج سال از او کوچکتر بودند، به تاریخ پیوسته باشد. البته همه‌ی این‌ها به این معنا نیست که «بارت» زیادی عمر کرده باشد، به خصوص که هنوز نویسندگانی وجود دارند که ده بیست سالی از او بزرگترند، همچون «جی‌.دی. سلینجر»، اما آوازه‌ی نام «بارت» در تاریخ ادبیات آمریکا و همچنین زنده نبودن هم‌عصرانش مرا به اشتباه به سویی سوق می‌داد که تصور کنم سن‌اش بیشتر از این‌ها باشد.
تا به این‌جای کار، همه چیز امیدوار کننده بود و تنها مشکل شاید این بود که «بارت» حوصله‌ی گفت‌وگو نداشته باشد، غافل از این که برخلاف نویسندگان و ادب‌دوستان هم‌سن و سال‌اش در ایران – البته به جز «ابراهیم گلستان» که در گفت‌وگوی اخیرش با مهدی یزدانی‌خرم نشان داد که خیلی هم سرحال است -، نویسنده‌ی هفتاد و هشت ساله‌ی «اپرای شناور» نه تنها خوش و خرم است که داستان هم می‌نویسد. با این همه، بعد از آن که پیشنهاد مصاحبه دادم، فهمیدم که به قول معروف یک جای کار می‌لنگد. وقتی با او تماس گرفتم و گفتم که می‌خواهم درباره‌ی «اپرای شناور» گفت‌وگو کنم، با تواضع کامل گفت: «اگر قرار بود درباره‌ی رمان‌های دیگرم حرف بزنیم، حسابی گفت‌وگو می‌کردیم اما خب، خود شما هم به خوبی می‌دانید که من «اپرای شناور» را بیش از نیم قرن پیش نوشته‌ام، یعنی درست پنجاه و سه سال پیش و آن موقع جوان بیست و چهار ساله‌ای بودم و واقعیت این است که الان چیز زیادی از آن موقع و حتی خود رمان به یاد نمی‌آورم. چیزهایی که شما الان از رمان من می‌دانید بیشتر از چیزهایی است که من الان از آن می‌دانم.» به همین ترتیب، مجبور شد که قبل از گفت‌وگو کتابش را مرور کند و داستان آن را دوباره به یاد بیاورد و از این که نمی‌توانست گفت‌وگوی مفصلی انجام بدهد و درباره‌ی جزئیات رمانش حرف بزند، عذرخواهی کرد. با این تواصیف، امروز پس از نیم قرن از اولین چاپ این رمان خواندنی و متفاوت در سال ۱۹۵۷، «اپرای شناور» به سان نظریه‌ی «مرگ مولف» بیشتر از آن که از آن نویسنده‌ی خود باشد، از آن خودش است، یعنی از آن خود «اپرای شناور».
«جان بارت» متولد ۲۷ می سال ۱۹۳۰ است. وقتی بارت در سن بیست و چهار سالگی و در دهه‌ی پنجاه میلادی، تصمیم به نوشتن «اپرای شناور» گرفت، ادبیات روز آن موقع آمریکا به شدت تحت تاثیر نوشته‌های نویسندگانی موسوم به نویسندگان «نسل گمشده» بود. نویسندگان «نسل گمشده» یا بعبارتی نویسندگانی که با پایان جنگ جهانی اول و اقتصاد ناآرام آمریکا راهی پاریس ارزان‌قیمت شده بودند، حتی با گذشت‌ سال‌ها ادبیات آمریکا را بسیار تحت تاثیر خود قرار دادند. «ارنست همینگوی» نام‌آورترین نویسنده‌ی «نسل گمشده»، دقیقا در بیست و چهار سالگی «بارت» نوبل ادبیات را از آن خود کرد و «ویلیام فاکنر» که بیست سال پیش از آن، «خشم و هیاهو» و «گور به گور» را نوشته بود، اسطوره‌های نویسندگی آن روزهای زندگی «بارت» بودند. «جان بارت» دقیقا در چنین فضایی شروع به نوشتن رمانی کرد که با جریان غالب ادبیات آن روز آمریکا تفاوت‌های بسیاری داشت. «بارت» پیش از نوشتن «اپرای شناور» بارها دست به قلم شده و داستان‌های ناموفقی نوشته بود و هیچ‌کدام را در قالب کتاب مستقلی منتشر نکرد، تا آنکه «اپرای شناور» را بعنوان نخستین اثر ادبی‌اش راهی بازار کتاب کرد.
«جان بارت» خود درباره‌ی این شروع خوب، این گونه توضیح می‌دهد: «اول دوست داشتم که موسیقی جاز بزنم و این آرزوی چندین و چندساله‌ی دوره‌ی دبیرستانم بود. اما بعد از آن‌ که از دانشگاه «جان هاپکینز» بورس تحصیلی گرفتم، کم کم و تلوتلو خوران به سوی مسیر واقعی زندگی‌ام سوق پیدا کردم، یعنی همان داستان‌سرایی. بعد از این جریان، غرق آثار مدرنیست‌های بزرگ دنیا شدم، یعنی کتاب‌های «جیمز جویس»، «فرانتس کافکا»، «توماس مان» و «مارسل پروست» را خواندم و از نویسندگان داخلی هم کتاب‌های «ارنست همینگوی»، «جان دوس‌پاسوس» و خب، صد البته «ویلیام فاکنر» را خواندم. اما این باعث نشد که از گنجینه‌ی فوق‌العاده‌ی داستان‌های گذشته غافل بمانم و «هزار و یک شب»، «اقیانوس داستان»، «کلیله و دمنه»، «دکامرون»، «پنتامرون»، «هپتامرون» و «داستان‌های کانتربری» را نیز خواندم و کتاب‌های نویسندگان جریان قبل از پست‌مدرنیسم را نیز خواندم، مثلا «گارگانتوا و پانتاگروئل» رابله و «تریسترام شندی» لارنس استرن. بعد از این دوره‌ی کارآموزی، مانند هر شاگرد دیگری وقت آن بود که مسیر خودم را پیدا کنم و به قول معروف، در میان خیل عظیم این شاهکارهای سترگ حرف خودم را بزنم، یا آن طور که «امبرتو اکو» می‌گوید، در میان «آن چیزهایی که تا به حال گفته شده» حرف خودمان را بزنیم. به همین خاطر، چند سالی را قبل از فارغ‌التحصیلی، مشغول اقتباس‌های ناموفق از جویس و فاکنر بودم و چندتایی داستان پیش‌ پاافتاده و ناموفق نوشتم که خوشبختانه هیچ‌کدام‌اشان را هم منتشر نکردم، تا آنکه بالاخره راه خودم را پیدا کردم و «اپرای شناور» را نوشتم.»
«اپرای شناور» رمان متفاوتی در دهه‌ی پنجاه میلادی در آمریکا به حساب می‌‌آمد. با آنکه پست‌مدرنیسم قبل از «اپرای شناور» و بارت نیز در ادبیات دنیا شروع شده بود، چه بسا در آثار «خورخه لوئیس بورخس» آرژانتینی، اما هنوز جریان ادبیات پست‌مدرن شکل خاصی به خود نگرفته بود، و به عنوان جریان غالب در نیامده بود. در این حین، «اپرای شناور» به‌عنوان اولین رمان «بارت» به گونه‌ا‌ی پیش‌روی این جریان در ادبیات آمریکا بود. وی در همین باره می‌گوید: «با تمام کتاب‌ها و نویسندگانی که برایتان توضیح دادم، فرد دیگری نیز بود که باعث شد در چنان موقعیتی در آمریکا، من به جریان متفاوتی روی بیاورم. در آن ایام آثار نویسنده‌ی قرن بیست برزیلی یعنی «ژواکیم ماشادو دِ آسیس» را خواندم، به خصوص رمان‌های «دون کاسمورو» و «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» را که به گونه‌ای تلفیقی بودند از بازی‌های ساختاری «تریسترام شندی» استرن و رئالیسم محرکی که در آثار استرن نمی‌شود پیدا کرد، و در همین موقعیت بود که احساس کردم من این کار را می‌توانم بکنم، یعنی می‌توانم هم این بازی‌های فرمی را رعایت کنم و هم آن رئالیسم محرک را داشته باشم. قبلا هم من به این موضوع اشاره کرده‌‌ام که آن چیزی که من آن موقع نیاز داشتم این بود که به گونه‌ای جویس، فاکنر، استرن و شهرزاد را روی یک صحنه‌ی کشتی به نمایش بگذارم و بر روی خلیج چساپیک خودم برانم و سکان‌دار باشم. «ماشادو دِ آسیس» به من نشان داد که چطور می‌توانم چنین کاری را بکنم.»
«بارت» همچنین بارها به تاثیر از «خورخه لوئیس بورخس» آرژانتینی اشاره کرده است و این بار نیز می‌گوید: «واقعیت این است که من بورخس را ده سال بعد از «اپرای شناور» بود که کشف کردم. یعنی زمانی که سه رمان منتشر کرده بودم و از بین این سه رمان، دوتای آن‌ها رمان‌های قطوری بودند. رئالیسم را تقریبا ترک کرده بودم و به گونه‌ای از «طنز افسانه‌ای» روی آورده بودم. بورخس در اصل مرا در انتخاب فرم‌های کوتاه داستان و همچنین تلفیق رئالیسم و غیررئالیسم الهام بخشید. به همین خاطر تاثیر من از بورخس بیشتر در دو رمان بعدی من، یعنی «گمشده در فان‌هاوس» و «شیمرا» نمایان بود. بعد از این دو کتاب‌ هم دوباره به نوشتن کتاب‌های قطور روی آوردم و اخیرا هم انگار دوباره به همان فرم‌های کوتاه علاقه‌مند شده‌ام. شاید هم کمی از روایت‌های طولانی خسته شده‌ام این روزها.»
«اپرای شناور» داستان زندگی «تاد اندروز»، وکیل مستاصلی است که تصمیم‌‌اش را برای خودکشی در روز ۲۱ یا ۲۲ ژوئن سال ۱۹۳۷ تغییر می‌دهد. کتاب که همچنین در فضای نهیلیستی دهه‌ی پنجاه نوشته شده، با پایان‌‌بندی خوب آن، به گونه‌ای اعتراض به «نهیلیسم» آن روز جامعه‌ی آمریکا است. «بارت» همچنین با روی آوردن به شیوه‌ جدیدی از روایت و همچنین استفاده از مولفه‌های ادبیات پست‌مدرن در کتابش – مانند روایت کردن یکی از بخش‌های کتابش در قالب دو ستون روبروی هم- به گونه‌ای جریان ادبی آن روز آمریکا را مورد نقد قرار می‌دهد و با آوردن مثلث عشقی «تاد، هریسون مک و جین» و پایان بد این رابطه، تاثیر کمونیسم در نویسندگان آن روز آمریکا را نقد می‌کند. «بارت» همچنین در گذشته اشاره کرده که «اپرای شناور» تاثیر «اگزیستانسیالیسم» فرانسوی در آمریکای پس از جنگ جهانی دوم است. «بارت» خود جدای دلایلی که «تاد اندروز» برای انتخاب عنوان «اپرای شناور» آورده، درباره‌ی انتخاب این عنوان می‌گوید: «دورن‌مایه‌ی کتاب از خاطرات من از یک قایق تفریحی قدیمی شکل گرفته است. آن موقع، قایقی تفریحی در نواحی خلیج چساپیک می‌گشت و برنامه‌ای تحت عنوان «تئاتر شناور آدامز» برگزار می‌کرد که در شهر کودکی من نیز برنامه داشت. وقتی سال‌ها بعد اتفاقی عکسی از این قایق تفریحی را نگاه می‌کردم، ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن شد و احساس کردم که ایده‌ی خوبی برای روایت داستانم به ذهنم خطور کرده.»
«اپرای شناور» با ترجمه‌ی «سهیل سمی» همچنین هفته‌ی گذشته برنده‌ی تندیس بخش اثر داستانی غیر ایرانی جایزه‌ی «روزی روزگاری» امسال شد. «بارت» در بیانیه‌ای که به همین مناسبت به جایزه ارسال کرده بود، در قسمتی از پیام خود به «شهرزاد» کتاب «هزار و یک شب» اشاره کرده. وقتی در این باره بیشتر از او می‌پرسم، می‌گوید: «شهرزاد برای همیشه قصه‌گوی ایده‌آل من خواهد ماند. زندگی‌اش بر جملات سوار است و همیشه‌ی خدا می‌داند چطور جمله‌های رئال، فانتزی و اروتیک را با هم تلفیق کند. شهرزاد کارش را خوب بلد است و همیشه به خوبی از پس داستان بعدی بر می‌آید و بلد است که داستان را در کدام نقطه از زندگی یا مرگ رها کند تا خواننده مدام به دنبالش بیاید تا بیشتر بشنود. آفرین به تو، شهرزاد.»

بیست و پنجم نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانه‌ی «جی‌دی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چه‌طور یک نفر همچین اجازه‌ای به خودش داده؟ آن‌هم خانه‌ی «جی‌.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبه‌‌هایی که سرزده رفته‌اند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانه‌اش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسنده‌ای که دور تا دور خانه‌ی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانه‌اش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدم‌هایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که می‌میرند برای دیدن حتی یک‌ لحظه‌‌ی این نابغه‌ی داستان‌نویسی آمریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده.
مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگی‌نامه‌ی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل درباره‌ی «سلینجر» سئوال کرد. این‌که از چه فروشگاه‌هایی خرید می‌کند و از چه مسیری می‌گذرد و در نهایت آن‌قدر پرس و جو کرد تا به در خانه‌ی «سلینجر» رسید اما نویسنده‌ی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصله‌اش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامه‌‌نگاری داشت به این راحتی‌ها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاق‌هایی رخ داد که شرح مبسوط‌ش در مقدمه‌ی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل‌وهشتم» آمده است.
اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق می‌کرد. آن کسی که در خانه‌ی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبه‌ای نبود. «سلینجر» به خوبی او را می‌شناخت. یعنی واقعیت‌ این است که بیست‌وپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانه‌ی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگی‌اش با «سلینجر» به انزوای خودخواسته‌ی او احترام گذاشت و حرفی درباره‌اش نزد تا آن‌که کم‌کم وسوسه‌ شد و درباره‌ی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه می‌شود دیگر.
این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی‌ هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در ۵ نوامبر سال ۱۹۵۳ بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبی‌اش هم را هم مدیون زندگی‌ کوتاه‌اش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب می‌نوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعه‌ای از نوشته‌هایش را برای «مجله‌ی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک ‌تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقاله‌اش را تحت عنوان «دختر هجده‌ساله‌ای که به زندگی گذشته‌اش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامه‌ها و رسانه‌های زیادی در آمریکا به نوشته‌ی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همه‌ی این سر و صداها «جی‌.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانه‌ای برحذر داشت.
«سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و هم‌خانه‌ی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه می‌خواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواسته‌ای رضایت نمی‌داد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سال‌ها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمان‌های زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوست‌داشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد.
کتاب «جویس مینارد» درباره‌ی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلی‌ها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بی‌شرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشته‌های شخصی‌ در سایت اینترنتی‌اش می‌نویسد: «من واقعا تعجب می‌کنم! چرا آدم‌ها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگی‌اش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشق‌اش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان می‌دهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمی‌شود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهن‌تان را می‌بستید و چیزی نمی‌گفتید؟»
اما «جویس مینارد» تنها یکی از زن‌های زندگی «جی‌.دی. سلینجر» است. حتی بعضی‌ از منتفدان ادبی حدس می‌زنند که این همه انزوا طلبی و گوشه‌نشینی «سلینجر» به خاطر همین زن‌های زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زن‌ها و البته دخترهای جوان نیز در داستان‌های سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه‌»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که می‌شناختم» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال ۱۹۴۱ که اصلا کمر نداشت» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمه‌ی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نمونه‌هایی از این‌هاست.
«جی‌.دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامه‌نویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره می‌نویسد: «گفته می‌شود که وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه می‌نوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف ۳۶ ساله‌ی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» می‌نویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسم‌اش را جلوی من نیاورید.»
شکست عشقی «سلینجر» در بیست‌ و دو سالگی و عشق‌اش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربه‌ی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» درباره‌ی این رابطه می‌گوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. نمی‌شد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از این‌که دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدند.»
با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حمله‌های عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسوی‌ای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی‌ مشترک‌اشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت‌ ماهه‌ی مشترک‌اشان خاتمه داد. سال‌ها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامه‌ای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره می‌گوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آن‌که آن را باز کند و بخواند، پاره‌اش کرد. پدرم اگر ارتباط‌اش را با کسی تمام کند، واقعا تمام می‌کند و بازگشتی در میان نیست.»
وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانی‌ای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده ساله‌‌ی شادابی بود و کم‌کم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانواده‌ی «گلس» داستان‌های «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعه‌ی «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نیز ازش نام‌برده می‌شود در میان کتا‌ب‌هایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سال‌های ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زن‌های زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.‌دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقه‌مند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا می‌کردند.
«سلینجر» اما روز به روز منزوی‌تر می‌شد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانه‌اش فاصله داشت، اوقات خود را می‌گذراند و گاهی دو هفته آنجا می‌ماند و به خانه بر‌نمی‌گشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم می‌کرد و بقیه اوقاتش را فقط می‌نوشت. «کلر» در همین باره می‌گوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجله‌ی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر درباره‌ی «مینارد» می‌گوید: «جویس لولیتای همه‌ی لولیتاهای جهان بود.»
پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.‌دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامه‌ی «آقای مرلین» را می‌دید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوش‌اش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره می‌گوید:«برنامه‌ی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت می‌کردم اما یک روز نامه‌ای از جی.دی. سلینجر به دست‌ام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آن‌که به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید می‌کردیم و سینما می‌رفتیم. در آخرین سال‌های دهه‌ی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آن‌ها به مقاله‌ای بر می‌گردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتش‌سوزی خانه‌ی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانه‌ی آن‌‌ها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.‌دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگی‌اش جلوی در خانه‌ی «سلینجر» ظاهر شد و در زد.
توضیح: این مقاله با الهام فراوان و کمک بسیار از مقاله‌‌ای تحت عنوان «زن‌های سلینجر» نوشته‌ی «پل السکاندر» نوشته شده است.