21 November, 2007

خاطره دلبرکان غمگین من

رمان «خاطره دلبرکان غمگین من»، جدید ترین اثر مارکز، یکی از آرزوهای دیرباز مارکز بود که پس از سال ها به تحقق پیوست. او بارها عنوان کرده بود که آرزو داشت نویسنده رمان «خانه زیبارویان خفته» اثر «یاسوناری کاواباتا» باشد و از علاقه خود به تًمً این رمان ژاپنی گفته بود.داستان «کاواباتا» در خانه یی می گذرد که پنهان از نیروهای حکومتی در کار فعالیتی غیرقانونی هستند. این خانه مامن روزهای بر باد رفته پیرمردان است. مارکز تم اصلی رمان جدیدش، «خاطره دلبرکان غمگین من» را بر این اساس قرار داد و رمانی نوشت که موضوع اصلی دیدار پیرمردی بود که پیرانه سر، عشق دخترکی جوانسال را به دل می گیرد. پیرمرد در آستانه ۹۰ سالگی، دل به دخترکی جوان می بازد و زندگی گذشته اش در این عشق، بازخوانی می شود.البته سیر داستان هر دو رمان بسیار متفاوت است اما در درونمایه شباهت آن دو به شدت دیده می شود. به خصوص اینکه مارکز عنوان کرده بود دوست داشته چنین رمانی بنویسد. بعد از سال ها پس از رمان کاواباتا، مارکز به آرزوی خود رسید اما به نظر می رسد با تمام تبلیغات و تفاسیر شتابزده و سر صبری که بر آن نوشتند، از آثار مطرح سال های پیشین فاصله گرفته است.


این کتاب توسط انتشارات نیلوفر منتشر و به قیمت 1500تومان روانه بازار شده است.

17 November, 2007

سقوط



این روزها مشغول خواندن رمان "سقوط" شاهکار بی نظیر "آلبر کامو" هستم. اکثر سخن شناسان معتقدند این کتاب در میان آثار کامو مقامی ممتاز و جداگانه داره تا جایی که "ژان پل سارتر" این آخرین پیام کامو را مشخص ترین کار او دانسته. داستان از اونجا شروع میشه که در یکی از میکده های آمستردام مردی به نام "ژان باتیست کلمانس" از خودش و زندگی اش میگه. او در پاریس وکیلی موفق و نسبتاْ نامدار بوده که به قول خودش تخصص اش در یک چیز بود: دفاع از دعاوی شرافتمندانه که بیشتر شامل دفاع از بیوه زنان و یتیمان می شده.
او با لحن متاثر کننده و قدرت و حرارت کلام چنان عمل می کرد که هم خطابه های دفاعی اش را ستایش می کردند و از آنجا که در دادگاه عدالت نه متهمه و نه قاضی خودش رو از این هر دو برتر و بالاتر می بینه. از طرف دیگر با اعمال ساده و جزیی چون کمک به نابینایان در عبور از خیابان و هل دادن گاری های سنگین در نگاه خودش همچنان بالاتر از همه قرار می گیره. حتی دو سه بار نشان لژیون دونور به او اهدا میشه که رد می کنه. او از انبار و دخمه و غار متنفر و شیفته ی مکان های رفیعه و در نتیجه این بینش خود رو مافوق بشر می دونه. انگار اوست که در این دنیا حرف آخر رو می زنه. اما وقتی جزییات رفتار اون رو می شنویم اوضاع طور دیگریه. اینجاست که پی می بریم این وکیل دعاوی در فرودترین جای اروپا (هلند) منتظر تک تک آدمهاست تا خطابه ی پوچی و سقوط خودش رو ایراد کنه. وکیل دعاوی که گمان می کنه مشرف بر همه ی آدمیان نشسته چون دقیق نگاه میکنه پس از قهقهه ای در پشت سر می بینه که نه بر قله بلکه در پست ترین درجات این جهان قرار داره... در بعضی از لحظات داستان کتاب بسیار شبیه به فضای نوشته های "نیچه" است. اونجا که نیچه مرگ خدا و اخلاق را اعلام می کنه و انسان ها را برای خلق "ابر انسان" به یاری فرا می خونه. اونجا که اگه دقیق به نیک ترین خصایل شناخته شده بشر نگاه کنی نازلترین خواسته های ممکن رو می بینی.
پ.ن: از این دسته آدم ها در این چند وقت اخیر زیاد دیدم.

دیوار



دیوار" عنوان داستان کوتاهی است از "ژان پل سارتر" نویسنده و متفکر مشهور فرانسوی که یکی از بزرگان مکتب "اگزیستانسیالیسم" به شمار می رود. "دیوار" در سال 1310 توسط "صادق هدایت" به فارسی ترجمه شده است. داستان "دیوار" ماجرای سه اسیر فرانسوی به نام های "ژوان" و "تُم" و "پابلو" است که در اردوگاه نازی ها در انتظار محاکمه به سر می برند. روز محاکمه فرا میرسد و این سه تن به تیرباران محکوم می شوند. نکته قوت داستان توصیف ملموس و دردناک انتظار برای مرگ و گذرانِ آخرین ساعات زندگی است.
"پابلو" که ماجرا از زبان او روایت می شود در ابتدا نسبت به حکم صادر شده بی تفاوت است و برخلاف "ژوان" و "تُم" نشانه ای از ترس و ضعف از خود بروز نمی دهد. اما زمانی که سحرگاه روز تیرباران فرا می رسد او نیز به لرزه می افتد و به خود می آید. از زندگی و پوچی چندش آور آن متنفر می شود و لذت زنده بودن را به سخره می گیرد. آنجا که به او پیشنهاد می شود که می تواند با لو دادن دوستش "گری" حکم تیربارن خود را لغو کند می گوید: "من ترجیح می دهم که بمیرم تا گری را لو بدهم. برای چه؟ من "گری" را دوست نداشتم، دوستی من و او از مدتها قبل مرده بود- همان وقت که عشق به معشوقه ام و میل به زندگی در من مرده بود- ولی بی شک همیشه او را محترم داشتم. اما این دلیل نمی شد که راضی باشم به جایش بمیرم. زندگی او مانندِ زندگی من ارزشی نداشت، هیچ زندگی ای ارزشی نداشت..."
سحرگاهِ تیرباران فرا می رسد و سربازان وارد سلول می شوند تا این سه تن را به میدان تیرباران برند. اما "ژوان" را به اتاقی می برند تا دوباره مورد بازجویی قرار گیرد. "ژوان" در بازجویی به طرز بچه گانه و مضحکی به سوالات بازجویان پاسخ می دهد و تنها برای تفنن و تمسخر بازجوها پاسخ هایی ارائه می کند. برای او دیگر مرزی بین مرگ و زندگی برقرار نیست، زندگی برای او ارزشی را که تا کنون دارا بود ندارد. دید او نسبت به بازجویان اینگونه است: "این دو نفر با وجود تزیینات و تازیانه و چکمه های زیبایشان باز آدم هایی هستند که می میرند، کمی بعد از من اما نه خیلی بعد از من..."
برای "ژوان" بقا و ادامه زندگی لطفی ندارد و خود را برای قرارگرفتن در برابر جوخه آتش آماده می کند اما هر چه در میدان تیرباران انتظار می کشد کسی برای اعدام او اقدامی نمی کند...ا

همنوایی شبانه ارکستر چوبها



چو تیره شود مرد را روزگار / همه آن کند کش نیاید به کار (فردوسی) ا


همنوایی شبانه ارکستر چوبها، عنوان کتابی است نوشته رضا قاسمی. برنده جایزه بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری، برنده بهترین رمان سال 1380 منتقدین مطبوعات و رمان تحسین شده سال 1380 جایزه مهرگان ادب. کتابی کاملاً متفاوت و جذاب با روایتی بدیع و خواندنی. اگر چه کلیه روایتها و افکار منتشر در این کتاب از زبان شخصیتی مبتلا به پارانویا بیان می شود ولی بدون شک این اثر خواندنی، حاصل ذهنی خلاق و بی نظیر و متفکر است.در مورد کتاب و لینکهای مرتبط می توانید مطلب زیبای روایتی به زبان خواب را بخوانید. من به ذکر جملاتی از کتاب بسنده می کنم و لذت خواندن و کشف افکار جدید و متفاوت این کتاب را به خودتان واگذار میکنم. اگر توانستید حتماً آن را بیش از یکبار بخوانید.و این صدای جادویی نه از آنِ خنیاگری بلوچ که صدای نکیر و منکر است که، مهربان و تبدار، نامه ی اعمال مرا می خوانند. یکی به نغمه و یکی به کلام. می دیدم که هیچ پرخاشی در میانه نیست، نه حتا هیچ سرزنشی. می دیدم گناهان مرا می شمرند اما نه از سر شماتت. همه اش به دلسوزی که پایش اگر لغزید، لغزید اما نه از سر پستی که خطایی اگر رفت، رفت اما نه از سر اختیار.دیگر داشت باورم می شد که سرنوشت هم چیزی است مثلث شکل. من از خانه ی پدر گریخته بودم چون دائم دو چشم سرزنش بار مرا می پائید. در پایتخت، تا آمدم شانه هایم را از بار این وزنه های هراس آور بتکانم، آن دو چشم ملامت گر به قدرت رسیده بود. و حالا اینجا، داشت نفسم کمی بالا می آمد که سر و کله ی رعنا پیدا شده بود!حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملاً ایرانی است، هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم، گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم.مدتی بود که، اینجا و آنجا، هر از گاهی، دست خدا از آستین مردان خدا بیرون می آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می برید. و من که از هراس آن دست ها خانه ی پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دست ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم، اما حالا می دیدم که آن دست ها رو به روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!با این همه طاقت نیاورده بودم. منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته. ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده ی زرخرید، حالا منتظر گوشه ی چشمی است به او بکنی. ببینی ...او می دانست که بهترین شیوه برای به دام آوردن زنان این است که هیچ شیوه ای به کار نبندند. او به تجربه دریافته بود که زنان دیوانه ی مردی هستند که در همان حال که با روی خوش از آنان پذیرایی می کند وانمود کند که به آنها بی اعتناست. به خصوص که هنگام گفتگو هم مرد چیزهایی بگوید که زن احساس کند او به پنهان ترین زوایای روحش دسترسی دارد." ایرانیان نژادی تاجر مسلکند. زیرک و باهوشند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملاً آسیایی است. آنها در هر کاری تعلل می کنند و همه چیز را به تعویق می اندازند. قولی که ایرانی بدهد پایه ی محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابل چشم پوشی است. زنان بسیار ولخرجند و هر آنچه نظرشان را جلب کند، بی توجه به قیمت آن، خریداری می کنند. ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند. چیزهای جدید، سر و صدادار و براق نظرشان را جلب می کند ... "ا


همنوایی شبانه ارکستر چوبها / رضا قاسمی / نشر ورجاوند 1381

لیدی ال


لیدی ال" عنوان کتابی است از "رومن گاری" که درونمایه اصلی آن را رویارویی عشق و ایده آل های عقیدتی تشکیل می دهد.در بین آثار رومن گاری که تا کنون خواندم این کتاب قطعاً ساده ترین و عامیانه ترین کتاب بود. داستان یک ماجرای عاشقانه در اواخر قرن نوزدهم. دختر جوانی به نام آنت که همانند هر دختر دیگری دلباخته مردی جوان می شود و غرق در نیاز و خواهش بوسه و نوازش و توجه است و پسری به نام آرمان که شدیداً پایبند به اصول و اعتقادات سیاسی و مبارزاتی خود است. او آنارشیست جوانی است که صادقانه زندگی اش را برای بهبود اوضاع جهان فدا می کند.او برای رهایی میلیون ها انسان از چنگال دولت های حاکم و برقراری برابری و برادری تا پای جان تلاش می کند.
عشق سرنوشت این دو جوان را بهم پیوند می دهد. عاشق می شوند و دل می بازند اما می باید از بین طلب معشوق و کامیابی احساسی و آرمانخواهی مفرط و پایبندی به عقاید یکی را برگزید. یکی سودای رسیدن به محبوب را در سر می پروراند و دیگری آرزوی نابودی حکومت های خونخوار و مستبد از روی زمین را در ذهن دارد.اما نمی توان در آن واحد سودای پاکسازی دنیا از نابرابری را داشت و خود را وقف مردم کرد و همزمان تمام و کمال از آن ِ معشوقی بود که سرتا پا خواهش است.اینجاست که باید تلخ ترین انتخاب ممکن صورت بگیرد...

12 November, 2007

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا
نسبت به کتاب‌های دیگه‌ی بارگاس یوسا ممکنه کتاب درخشانی به نظر نرسه، اما با این حال از نظر من خیلی قویه. شاید بهتر باشه برای شروع کتاب‌های یوسا، این یا مرگ در آند رو اول از همه خوند. چون برای آشنایی با سبکش خیلی به درد می‌خوره. یکی دیگه از نقاط قوت این کتاب اینه که یوسا توی اون، خیلی وقت‌ها شیوه‌ی رمان‌نویسیش رو هم شرح می‌ده: راوی کتاب، برای نوشتن رمانش دنبال پیداکردن سرنخ‌هایی از زندگی آلخاندرو مایتاست. یعنی یکی از عوامل شورشی کمونیستی که سال‌ها پیش در پرو رخ داده. راوی به ترتیب پیش‌اومدنِ وقایع، پیش کسانی می‌ره که به هر نحو از ماجراها خبر داشته‌ان؛ و مدام یادآوری می‌کنه که اسم واقعی هیچ‌کس ذکر نخواهد شد و خیلی از شخصیت‌ها رو عوض و ماجراها رو تحریف می‌کنه. و این تلاشش برای فهمیدنِ واقعیت ماجراها، فقط برای اینه که بدونه در مورد چه چیزی داره دروغ می‌گه.***فصل آخر کتاب که راوی مایتا رو پیدا می‌کنه، جزو بهترین‌هاست. مخصوصاً جایی که مایتا تعریف می‌کنه نهایتاً آرمان‌ها و مصادره‌های انقلابیشون، در ذهن مردم با یه دله‌دزدی مسخره جایگزین شد. ضمناً با اینکه اسم مترجم کتاب رو تا حالا نشنیده بودم، اما ترجمه‌ش خیلی خیلی خوبه.***فکرم را با صدایی بلند بیان می‌کنم: "شاید این غم‌انگیزترین بخش داستان باشد، این که ماجرایی که با نام انقلاب شروع شد – هر چقدر هم که احمقانه بوده، اما به هر صورت یک انقلاب بود – با جروبحثی بر سر اینکه چقدر دزدیده شده و کی پول‌ها را غارت کرده، تمام می‌شود."[صفحه‌ی ۳۸۳]ا