17 November, 2007

سقوط



این روزها مشغول خواندن رمان "سقوط" شاهکار بی نظیر "آلبر کامو" هستم. اکثر سخن شناسان معتقدند این کتاب در میان آثار کامو مقامی ممتاز و جداگانه داره تا جایی که "ژان پل سارتر" این آخرین پیام کامو را مشخص ترین کار او دانسته. داستان از اونجا شروع میشه که در یکی از میکده های آمستردام مردی به نام "ژان باتیست کلمانس" از خودش و زندگی اش میگه. او در پاریس وکیلی موفق و نسبتاْ نامدار بوده که به قول خودش تخصص اش در یک چیز بود: دفاع از دعاوی شرافتمندانه که بیشتر شامل دفاع از بیوه زنان و یتیمان می شده.
او با لحن متاثر کننده و قدرت و حرارت کلام چنان عمل می کرد که هم خطابه های دفاعی اش را ستایش می کردند و از آنجا که در دادگاه عدالت نه متهمه و نه قاضی خودش رو از این هر دو برتر و بالاتر می بینه. از طرف دیگر با اعمال ساده و جزیی چون کمک به نابینایان در عبور از خیابان و هل دادن گاری های سنگین در نگاه خودش همچنان بالاتر از همه قرار می گیره. حتی دو سه بار نشان لژیون دونور به او اهدا میشه که رد می کنه. او از انبار و دخمه و غار متنفر و شیفته ی مکان های رفیعه و در نتیجه این بینش خود رو مافوق بشر می دونه. انگار اوست که در این دنیا حرف آخر رو می زنه. اما وقتی جزییات رفتار اون رو می شنویم اوضاع طور دیگریه. اینجاست که پی می بریم این وکیل دعاوی در فرودترین جای اروپا (هلند) منتظر تک تک آدمهاست تا خطابه ی پوچی و سقوط خودش رو ایراد کنه. وکیل دعاوی که گمان می کنه مشرف بر همه ی آدمیان نشسته چون دقیق نگاه میکنه پس از قهقهه ای در پشت سر می بینه که نه بر قله بلکه در پست ترین درجات این جهان قرار داره... در بعضی از لحظات داستان کتاب بسیار شبیه به فضای نوشته های "نیچه" است. اونجا که نیچه مرگ خدا و اخلاق را اعلام می کنه و انسان ها را برای خلق "ابر انسان" به یاری فرا می خونه. اونجا که اگه دقیق به نیک ترین خصایل شناخته شده بشر نگاه کنی نازلترین خواسته های ممکن رو می بینی.
پ.ن: از این دسته آدم ها در این چند وقت اخیر زیاد دیدم.