چو تیره شود مرد را روزگار / همه آن کند کش نیاید به کار (فردوسی) ا
همنوایی شبانه ارکستر چوبها، عنوان کتابی است نوشته رضا قاسمی. برنده جایزه بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری، برنده بهترین رمان سال 1380 منتقدین مطبوعات و رمان تحسین شده سال 1380 جایزه مهرگان ادب. کتابی کاملاً متفاوت و جذاب با روایتی بدیع و خواندنی. اگر چه کلیه روایتها و افکار منتشر در این کتاب از زبان شخصیتی مبتلا به پارانویا بیان می شود ولی بدون شک این اثر خواندنی، حاصل ذهنی خلاق و بی نظیر و متفکر است.در مورد کتاب و لینکهای مرتبط می توانید مطلب زیبای روایتی به زبان خواب را بخوانید. من به ذکر جملاتی از کتاب بسنده می کنم و لذت خواندن و کشف افکار جدید و متفاوت این کتاب را به خودتان واگذار میکنم. اگر توانستید حتماً آن را بیش از یکبار بخوانید.و این صدای جادویی نه از آنِ خنیاگری بلوچ که صدای نکیر و منکر است که، مهربان و تبدار، نامه ی اعمال مرا می خوانند. یکی به نغمه و یکی به کلام. می دیدم که هیچ پرخاشی در میانه نیست، نه حتا هیچ سرزنشی. می دیدم گناهان مرا می شمرند اما نه از سر شماتت. همه اش به دلسوزی که پایش اگر لغزید، لغزید اما نه از سر پستی که خطایی اگر رفت، رفت اما نه از سر اختیار.دیگر داشت باورم می شد که سرنوشت هم چیزی است مثلث شکل. من از خانه ی پدر گریخته بودم چون دائم دو چشم سرزنش بار مرا می پائید. در پایتخت، تا آمدم شانه هایم را از بار این وزنه های هراس آور بتکانم، آن دو چشم ملامت گر به قدرت رسیده بود. و حالا اینجا، داشت نفسم کمی بالا می آمد که سر و کله ی رعنا پیدا شده بود!حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملاً ایرانی است، هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم، گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم.مدتی بود که، اینجا و آنجا، هر از گاهی، دست خدا از آستین مردان خدا بیرون می آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می برید. و من که از هراس آن دست ها خانه ی پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دست ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم، اما حالا می دیدم که آن دست ها رو به روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!با این همه طاقت نیاورده بودم. منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته. ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده ی زرخرید، حالا منتظر گوشه ی چشمی است به او بکنی. ببینی ...او می دانست که بهترین شیوه برای به دام آوردن زنان این است که هیچ شیوه ای به کار نبندند. او به تجربه دریافته بود که زنان دیوانه ی مردی هستند که در همان حال که با روی خوش از آنان پذیرایی می کند وانمود کند که به آنها بی اعتناست. به خصوص که هنگام گفتگو هم مرد چیزهایی بگوید که زن احساس کند او به پنهان ترین زوایای روحش دسترسی دارد." ایرانیان نژادی تاجر مسلکند. زیرک و باهوشند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملاً آسیایی است. آنها در هر کاری تعلل می کنند و همه چیز را به تعویق می اندازند. قولی که ایرانی بدهد پایه ی محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابل چشم پوشی است. زنان بسیار ولخرجند و هر آنچه نظرشان را جلب کند، بی توجه به قیمت آن، خریداری می کنند. ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند. چیزهای جدید، سر و صدادار و براق نظرشان را جلب می کند ... "ا
همنوایی شبانه ارکستر چوبها / رضا قاسمی / نشر ورجاوند 1381